الکساندر دوگین
آزادی از همه اشکال هویت جمعی. بنیان لیبرالیسم بر مبنای فلسفه فردگرائی، که همه واقعیتها را بر پایه «فرد و مالکیت او» تفسیر میکند، استوار است. خود فرد بی هیچ پیوندی یا ارتباطی با افراد دیگر(که آزادی او را محدود میسازند)، لیبرالیسم را تشکیل میدهد. اما هسته اصلی عبارت از آن میزان مالکیت خصوصی است که فرد، جدا از هر مدعی احتمالی مالکیت بر آن، برای بدست آوردن، حفظ ، نگهداری و افزایش آن قادر میباشد. «من و فقط من». «مال من و فقط مال من». چنین است بنیان فلسفی لیبرالیسم.
امروز بسیاریها در مورد سقوط آشکار لیبرالیسم، شکست تمدن لیبرالی و درماندگی جهانی پروژه لیبرالی سخن میگویند. این مدعا، هم در ناتوانی آشکار آمریکا از تحمیل هژمونی خود به جهان، هم در روند خروج حوادث دنیای اسلام از زیر تأثیر آمریکا، هم در گسترش اجتناب ناپذیر موج جدید بحران مالی، هم در شروع روند فروپاشی اتحادیه اروپا و همچنین، در رکود شدید فعالیت مخالفان در روسیه تجلی مییابد.
لیبرالیسم به حالت احتضار افتاده و در مقابل چشمان ما جان میدهد. این دیگر آن ایدئولوژی نیست که تا همین اواخر، الهامبخش میلیونها انسان بود. امروزه «لیبرال» بودن- همانند ادعای از مد افتادن سریع مارکسیسم پس از انتشار سری کتابهای انتقادی سولژنیتسین در محافل روشنفکری غرب، دور از نزاکت است. سرنوشت لیبرالیسم- البته، از منطق دیگر، از منطق جنایتکاریهای رژیمهای لیبرالی و هزینههای «ساختن دمکراسی» که هنوز در یک کتاب یا مجموعه کتابها مستند نشده، بسیار اندوهبار است. ما در اطراف خود، در هزاران گزارشات خبری، در سر تیتر خبرها، در گزارشات بازارهای سهام، در مجموعه گزارشات تلویزیونی از نقاط مختلف جهان، شاهد همه اینها هستیم. هیچ تردیدی نیست که این عذاب است…
اصول «آزادی از…»
اینک درست زمان طرح سؤال است: علل بحران لیبرالیسم کدامند؟ قابل توجه است، که این بحران دقیقا در همان لحظات غلبه ایدئولوژی لیبرالی بر دشمنان اصلی خود طغیان کرد. پایان قرن بیستم درست با پیروزی لیبرالیسم، که در همه جبههها به برتری دست یافته بود، در تاریخ ثبت شد. در سطح ژئوپلیتیک، با سلطه کامل ایالات متحده آمریکا نظام تک قطبی برقرار گردید؛ در اقتصاد، بازار در مقیاس جهانی، مدل سوسیالیستی جامعه کاملا در منگنه قرار گرفت؛ فردگرائی و ایدئولوژی «حقوق بشر» بر تمامیتشبثات هویت جمعی و همبستگی، ملی، اجتماعی، دینی، طبقاتی و همه چیز غلبه یافت. چنین نتیجه حاصل میشود، که بحران دقیقا در لحظهای از لیبرالها سبقت گرفت که آنها پیروزی مطلق و کامل خود بر دشمنان تاریخی را جشن میگرفتند. این، یک تناقض است و تاریخ از اینگونه تناقضات پر است.
اگر چه لیبرالیسم از عهده مخالفان خود برآمد، ولی نتوانست از عهده خود برآید. زمانیکه به دفاع از آزادی برخاست، بخاطر درک سیاسی از ساختار لیبرالی دموکراسی متفاوت از ریشه با انواع تمامیتخواهی، برای بسیاریها جذاب بود. این آزادی در مقایسه با جوامع بسته، مشخص، معنیدار و جاذب بنظر میرسید. ولی زمانیکه دشمنان لیبرالها شکست خوردند، اصول آن پس از تسلط کامل بر جهان (و خود این، بمعنی جهانیسازی است)، تقریبا در یک آن تغییر کرد. آری، لیبرالها در مقایسه با رژیمهای تمامیتخواه آزادیها را رعایت کردند، و این بعینه مشهود بود. اما جامعه پس از کسب آزادی با چالشهای جدی مواجه گردید. مورد مصرف این آزادی کدام است؟ محتوای آن چیست؟ چه کسی مرزهای آن را تعیین میکند؟ آزادی از چه، قابل درک بود. اما آزادی برای چه؟ پاسخ این پرسشها هنوز روشن نیست.
لیبرالها اگر به پیروزی خود مطمئن و از عقلانیت بشری برخوردار میبودند، میباست پاسخ مثبت این سؤالات اصولی را میدادند. آنها نباید به آن جوابهای مرحلۀ قبلی مبارزۀ ایدئولوژیک، که در واقع، در پروسه آزادسازی، خود آزادی یک اصل خودکفا بود، سخن از رویاروئی با دیکتاتوری، تمامیتخواهی، استبداد، مطلقیت میرفت، بسنده میکردند.
خوب! رژیمهای استبدادی به زیر کشیده شدند. رژیمها و هنجارهای لیبرالی به یک استاندارد جهانی بدل شدند. اکثریت قریب به اتفاق ساکنان کره زمین در شرایط دمکراسی لیبرالی، بازار آزاد، نظام حقوقی متکی به قوانین حقوق بشر، مدل مدیریت پارلمانی و تفکیک قوا در انطباق با قانون اساسی زندگی میکنند. مرز بین کشورها از میان برداشته میشود. حرکت و جابجائی در تمام کره ارض سادهتر و سادهتر میشود. میتوان اذعان کرد که برنامه حداقل لیبرالیسم اجرا شده است. آزادی هست. اما این یعنی چه؟ با آن چه میتوان کرد؟ در کجا باید بکار بست؟ چگونه باید استفاده کرد؟ حدود آزادی کجاست؟ آیا آنچه که هست، برای ما کافیست، یا به چیزی اضافه بر آن نیاز داریم؟
و شکست لیبرالیم از همینجا آغاز شد.
واقعیت این است که لیبرالیسم یک ایدئولوژی است که اصل «آزادی از…» را بطور کامل حل و فصل کرده است و بسیار خوب میداند که برای آزادی فرد از چه چیز سعی میکند. پاسخ ساده این است: آزادی از همه اشکال هویت جمعی. بنیان لیبرالیسم بر مبنای فلسفه فردگرائی، که همه واقعیتها را بر پایه «فرد و مالکیت او» تفسیر میکند، استوار است. خود فرد بی هیچ پیوندی یا ارتباطی با افراد دیگر(که آزادی او را محدود میسازند)، لیبرالیسم را تشکیل میدهد. اما هسته اصلی عبارت از آن میزان مالکیت خصوصی است که فرد، جدا از هر مدعی احتمالی مالکیت بر آن، برای بدست آوردن، حفظ ، نگهداری و افزایش آن قادر میباشد. «من و فقط من». «مال من و فقط مال من». چنین است بنیان فلسفی لیبرالیسم.
تا زمانیکه این برنامه در رویاروئی با کمونیسم قرار میگیرد، از قدرت جاذبه کافی برخوردار خواهد بود.
در جامعه راکد، ناسیونالیستی، و بخصوص نژادپرستانه، فرد بعنوان جزئی از ملت، از نژاد، به یک سنگ بزرگ فاقد معنی خاص در میان دانههای شن بدل میشود. و اگر فرد منسوب به اقلیت باشد، آن وقت، سرنوشت غمانگیزی خواهد داشت. در این بستر، شعار «فرد، بخودی خود مهم است» نه تنها جذاب، حتی گاهی اوقات نجاتبخش هم میشود. لیبرالها در بازی با ناسیونالیستها، با این شعار نه تنها در جنگ مسلحانه، حتی در جنگ ایدئولوژیک نیز برنده شدند. فرد برای آزادی خود از ستم اجماع ملی سعی میکند و این، هم مشروع و هم موجه است. «واحد» در صدد است خود را اثبات نماید و برای انجام آن، لیبرالیسم را برمیگزیند.
با برقراری مالکیت اجتماعی در نظام سوسیالیستی- دولتی یا جمعی، فرقی نمیکند- جمعگرائی شامل مالکیت نیز میشود. فرد در طبقه، در آن، همانطور که مایاکوفسکی گفت، در«دست میلیونها» معنی پیدا میکند. سوسیالیسم ضمن تبدیل شخص به تابع مستقیم جامعه، با محروم ساختن او از مالکیت خصوصی به تمام معنی، مالکیت خصوصی را از میان برمیدارد. زمانیکه لیبرالها برعلیه این به اعتراض برخاستند، آنها با فردهای خسته از سوسیالیسم، وامانده از تنهائی، مالکیت و خود، برای خود همآوا شدند. این هم کاملا قابل درک است و پروژۀ لیبرالی در چنین حالت مقایسهای کاملا جذاب و معقول بنظر میرسد.
در یک کلام، لیبرالیسم بمثابه آزادی از فاشیسم، ناسیونالیسم، نژادپرستی و سوسیالیسم، در واقع یک ایدئولوژی کامل، پرمعنی و قادر به دامن زدن به مبارزه و دادن فراخوان بعنوان حداقل تلاش برای حمایت از آن جامعهائی میباشد، که چنین مدل لیبرالی موفق شده است.
شش ضربه
اما همه اینها درست پس از آنکه لیبرالیسم پیروز میشود، تغییر مییابند. اینک آزادی را فقط با آزادی میتوان مقایسه کرد. و باید لیبرالیسم جواب بدهد، که تاریخ فاجعهبار آزادسازیهای قبلی چه نتایجی در پی داشته است؟ در اینجا موارد اصلی یادآوری میشود: لیبرالیسم تحت هیچ شرایطی نمیتواند پاسخ دهد. نه برای این که نمیداند، بلکه بدان سبب که چنین جوابی وجود ندارد. لیبرالیسم، یک ایدئولوژی روتوش شده چند سطحی برای آزادی فرد از محدودیتهای خاص، اندازهها و محدودههاست. هر گاه اینها نباشند، لیبرالیسم نیز مفهوم خود را از دست میدهد. آزادسازی بخاطر آزادسازی، یعنی آزادی هر چه بیشتر و بیشتر، تا جائی که عمل را مهار نکند یا بقول لیبرالها، مانع تداوم نمایش نشود.
از اینجا به بعد ما با پدیده نیهیلیسم لیبرالی مواجه میشویم. پس از آنکه لیبرالیسم بر دشمنان آشکار خود، بعبارت دیگر، بر آن ایدئولوژیهائی برتری مییابد که بر معیارهای هویت جمعی- ملی، طبقاتی، اجتماعی، نژادی و غیره تأکید دارند، به «پاکسازی» و آزادسازی فرد از همه بقایای آن «جمع» مجبور میشود که او هنوز میتوانست جبرا در آن بماند. و این، چیزی جز ضربه به خود نیست.
اولین ضربه به دولت وارد میشود
اگر چه دولت بورژوازی ملی (بعنوان یک قاعده، با گرایشات دمکراسی پارلمانی) زمانی ابزار سیاسی اصلی بورژوازی لیبرال در پیکار علیه جامعه طبقاتی پیشین و امپراطوریهای مقدس بود، ولی امروز دیگر بمفهوم یک فرایند لیبرالی برای ارتباط افراد با دوایر سیاسی (در چهارچوب ملی) و اقتصادی تبدیل شده است (از نظر لیبرالها هر مالیاتی غیر از صفر، بمعنی تجاوز به مالکیت خصوصی و مصادره اموال میباشد). طرح لیبرالی گذار از دولت به جامعه مدنی از اینجا سرچشمه میگیرد. در مرحله اول تشکیل این جامعه مدنی، دولت داخلی ایجاد میشود و سپس، مرزهای آن گسترش مییابد و جهانی میشود و دولت رو به زوال میرود. بنابراین، لیبرالیسم پیوند بلافصلی با جهانیسازی دارد. لیبرالیسم کامل، منطقی و پیگیر بمفهوم حرکت بسوی لغو حق حاکمیت دولت و حذف آن است. بجای دولت، جامعه مدنی تشکیل میشود. و دوباره «ازادی از…»، اما این بار از این دولت مطرح میگردد. این یک تطابق اتفاقی نیست. این منطق پولادین لیبرالیسم است، که دولت باید زوال یابد. آزادی از دولت، محور اصلی شبکه معاصر فرایندها، تکنولوژیها و سازمانهای غیردولتی بشمار میرود. علت اصلی تکیه بر «حقوق بشر» نیز همین است. منظور از «بشر»، چیزی جز فرد جدا از هر گونه هویت جمعی، در وهله اول، از دولت نیست. بدین سبب هم مراجع بین المللی فراملی به مسئله «حقوق بشر» مشغولاند. «حقوق بشر» اصل اساسی استراتژی تضعیف حق حاکمیت ملی است. این همان اتفاقی است که در جهان لیبرالیسم پیروز روی میدهد. اما اگر جوانب مختلف آن بطور واضح و آشکار توضیح داده شود، روشن خواهد شد که اکثریت بشریت با چنین پروژهای، با جهانیسازی مخالفند و داوطلبانه از وجود دولت امتناع نمیکنند. اما لیبرالیسم به سهم خود، به ایدئولوژی خود اصرار میورزد. انحلال حق حاکمیت ملی در دستور روز آن قرار دارد و نمیتواند با پایبندی و ایمان به ایدئولوژی خود در مسیر برقراری مدیریت جهانی بجای دولتهای ملی حرکت ننماید. بنابراین، دولتها، از جمله، دولتهای دمکراتیک، همچنان بمثابه دشمنان لیبرالیسم پیروز بحساب میآیند. تا زمانیکه همه آنها دولت هستند و نه «جامعه باز مدنی»، در واقع دمکرات نیستند.
ضربه دوم به تعلق جنسی، به نهاد خانواده و بر بنیان آن وارد میشود
حالا که لیبرالیسم با فرد سر و کار دارد، تعلق جنسی را نیز بمثابه شکلی از هویت اجتماعی حذف میکند. آزادی از جنسیت، از «دیکتاتوری» و سلطه آن، از مسائل غیرضروری، به استراتژی حاد اجتماعی و سیاسی تبدیل میشود. سرمنشاء دفاع از حقوق اقلیتهای جنسی نیز همین است. این یک امر اتفاقی نیست، بلکه، از ماهیت برنامه ایدئولوژیک لیبرالیسم نشأت میگیرد. لیبرالیسم موظف است فرد را از جنسیت آزاد سازد. جنیسیت به موضوع انتخاب آزاد، بازی و موقعیت اجتماعی بدست آمده بدل میشود. به همین جهت، هر کسی باید از امکان انتخاب، تغییر یا بازگرداندن دوباره جنسیت به دفعات نامحدود برخوردار باشد و همین نیز مبنای مشروط بودن خانواده، به فرزندی پذیرفتن کودکان از سوی والدین همجنس یا ثبت ازدواج بیش از دو نفر قرار میگیرد. بدون لغو جنسیت، برنامه لیبرالی قابل اجرا نیست. واضح است که در جهان ما چنین برنامهای، اگر چه از نظر لیبرالها منطقی است، ولی مخالفان بسیار زیادی هم دارد. باور به آن مشکل است که اکثریت انسانهای عاقل با پذیرفتن برنامه اضمحلال نهاد خانواده، میدان را برای آبستنی غیرجنسی و مصنوعی خالی نمایند.
ضربه سوم به خود انسان وارد میشود
میدانیم که انسان یک موجود اجتماعی است. فرد عبارت از انسانی است که هیچگاه تنها نیست و همواره در پیوند با افراد دیگر معنی پیدا میکند و این بمعنی آن است، که او آزاد نیست. در این مفهوم که «انسان موجودی است، که میبایست بر او غلبه کرد»، با تفسیر لیبرالی فرمول فریدریش نیچه مواجه میشویم. ولی اگر نیچه غلبه بر انسان را از طریق ابربشر پیشنهاد میکرد، لیبرالهای مدرن برای غلبه بر او راه دیگری، طریق نامشخص، بنفع پسابشر، فراهومانیسم را پیشنهاد میکنند. همه موضوع از اینجا آغاز میشود که بعقیده «دانشمندان مترقی»، دستاوردهای جدید در عرصههای فنآوری، زیست شناسی، مکانیک، شیمی، کامپیوتر، مهندسی ژنتیک، امکان بهبودی عملکرد انسان، از جمله، نجات بیماران سخت علاج، فلجها، آسیب دیدگان یا اجتناب از بیماریهای جنین را فراهم ساخته است. از این رو، تحت بهانه بشردوستی، در انسان عنصر غیرانسانی رسوخ میکند و میزان آن بطور مستمر افزایش مییابد. هارد دیسک امکان افزایش حجم حافظه را میدهد. تجهیزات دید در شب، لنز نصب شده در چشم به شما کمک میکنند تا در شب هم مثل روز (حتی آن سوی دیوار را) واضح ببینید. انسان میتواند بالا بپرد، با سرعت بدود، عمر طولانیتر داشته باشد و، بالاخره، پرواز کند. اما این انسان، انسان متفاوتی خواهد بود. فردی آزاد از تمام محدودیتها و از نو ساخته شده خواهد بود. کاربست این پروژههای علمی، کار زمان نزدیک است. و هیچکس نمیتواند این فرایند را متوقف سازد. زیرا بر مبنای ایده لیبرالی «آزادی از…»- و این بار، بر پایه آزادی از خود انسان استوار است.
ضربه چهارم، بر اقتصاد مشخص بازار و بر شالوده آن، یعنی تعادل عرضه و تقاضا وارد میشود
سیر وقایع، قیمتها را در بازار سهام تغییر میدهند. مکانیسمهای مالی و حجم پول در گردش در بازارهای جهانی در جدائی کامل از تولید کالاهای واقعی و خدمات، به چندین برابر همه اقتصاد واقعی جهان رسیده است. اقتصاد جدید کاملا مرتبط با بخش سوم و عمدتا با بخش مالی، هم کشاورزی و هم صنایع را متلاشی میسازد. کشورهای «شمال روشن»، به منطقه ارائه خدمات، در وهله اول به محل ارائه خدمات مالی جدا از صنایع، کالاها، اشیاء بدل میشوند- و قیمت گذاری نه بر مبنای کیفیت کالا یا بر اساس عرضه و تقاضا، بلکه، بر پایه میزان کارزار تبلیغاتی و استراتژی بورس انجام میگیرد. درنتیجه نهائی، همه جهان مجبور میشود بجای اشیاء، شکل و تصویر، نمادها و علامتهای انحصاری را مصرف نماید. لیبرالیسم پول را از کالا و کالا را از حضور فیزیکی آن آزاد میسازد. همه چیز به کدها و اعداد تقلیل مییابد. اقتصاد از مادیت خود، از فیزیک خود جدا میشود و به باریچه سوداگرانه در دستان الیگارشی مالی جهانی مدرنیزه شده بدل میگردد که بر اساس آن، نقش مستقل تولید کننده و مصرفکننده هر گونه اهمیت خود را از دست میدهد. پول زندگی خود را بر اساس قوانین خود ادامه میدهد. بعلت پدید آمدن این شکاف فاجعه بار در بین بخش مالی و واقعی اقتصاد، همه اقتصاد جهان در آینده نزدیک از هم خواهد پاشید و لیبرالها نمیتوانند از آن جلوگیری کنند. اوضاع کنونی نتیجه مستقیم استراتژی اقتصادی آنهاست که بطور قانونمند جهان را به ورطه هلاکت میکشاند.
لیبرالیسم «پیروز» ضربه پنجم را بر واقعیتها وارد میآورد
واقعیت فرد را محدود میسازد. یعنی، باید فرد را بطریق واداشتن به خواب قابل مدیریت از واقعیات آزاد ساخت. این، بمفهوم مجازیت و انلاین بودن برای جذب تدریجی درصد بیشتر بشریت بسوی خود است. در جهان واقعی همواره مرزها و محدودیتها وجود دارند، اما دنیای کامپیوتر، بازیها و شبکهها این مرزها و محدودیتها را در شکسته است.
لیبرالیسم ضربه ششم را به زبان وارد میسازد
ابتدا زبان انگلیسی، بعنوان زبان هسته تمدن لیبرالی، به زبان همگانی تبدیل میشود. سپس، به زبان ماشینی مرکب از حرکتهای شماتیک و تشریفاتی فرامیروید. و بالاخره، هر فرد امکان ساختن زبان خاص خود را بدست میآورد که بکمک آن میتواند بدون هیچ مانعی هر وضعیت و سایههای احساس را بیان نماید. لیبرالیسم تا زمانیکه زبانهای کلاسیک جهان را نابود نساخته، تا زمانیکه فرد را از نیاز به کار کسی، نه از مالکیت خود آزاد نکرده است، برنامه خود را انجام نیافته تلقی میکند.
همه این ضربات را لیبرالیسم بطور همزمان وارد میآورد و پس از این، بدون مقابله با هر ایدئولوژی خاص، برنامه خود را در کمال آزاد و بدون مانع اجرا میکند.
با این حال، درک این واقعیت مشکل نیست که لیبرالیسم تیشه به ریشه خود میزند. بدون داشتن هر گونه هدف مثبت در تشخیص، لیبرالیسم فقط یک پیشنهاد دارد و آن: آزدسازی هر چه بیشتر و بیشتر، از همه، از هر آنچه که ممکن است، از هر پدیده غیرفردی و جمعی محدودکننده و دست آخر، از خود فردیت. بدین ترتیب، در آخرین افق لیبرالیسم پیروز، ما فقط شکل هر چیز فلسفی را تمیز میدهیم. فرد مجازی ناقص و متکلم بزبان نامفهوم برای همه، ساکن همه جا و هیچ بطور همزمان، متکی بر کدهای مالی دستیابی به شبکههای بیمعنی یا بیمحتوا، که تقسیم آن با اطراف ممکن بود، همه آن چیزی است که ما در آغوش تمدن لیبرالی بسوی آن حرکت میکنیم. باز گردیم به موضوع. سخن بر سر کاریکاتور یا حوادث غیراتفاقی نیست. این بمعنی سقوط تضمینی خود ساختار لیبرالیسم است، و لیبرالیسم «پیروز» بهیچوجه نمیتواند در هیچ سمتی پیشروی کند. لیبرالیسم تنها مانده با خودش، در نهایت، آزادسازی خود را آغاز میکند. این در نوع خود، یک اتصال موقتی است که در برابر چشمان همه ما روی میدهد.
سخن آخر
در روسیه لیبرالیسم و شبکه های لیبرالی از مدتها پیش وسیعا گسترش یافته است و اغلب در تظاهرات اعتراضی مخالفان نیز خونمائی میکنند. آنها تا حدود معینی سیاست اقتصادی دولت را کنترل میکنند. آنها به رسانههای جمعی تحرک میبخشند. آنها اکثریت نخبگان اقتصادی و بخش قابل ملاحظه نخبگان سیاسی را در خود گرد آوردهاند. بنابراین، در شرایط کنونی آنها ناقل دقیقا چنین پوچگرائی هستند، که بمثابه آخرین سخن برنامه رفرمیستی شمرده میشود. در صورت اجرای کامل این برنامه، ما استقلال، دولت، خانواده، جنسیت، اقتصاد، زبان، واقعیت و انسانیت مان را بطور تضمینی از دست خوهیم داد. ما باید برای آزادسازی خودمان از همه این برنامه های لیبرالی آماده شویم. بایسته است این را بدقت درک کنیم. لیبرالها هیچ برنامه دیگری برای ما و خودشان ندارند.
کاملا واضح است که اکثریت قریب به اتفاق ساکنان کره زمین با چنین دستور روز که هر چه شفافتر و تهدیدکنندهتر میشود، موافق نیستند. این برنامه با روسیه و جامعه روسیه نیز سازگار نیست. در اینجا این سؤال مربوط به بدیل آن، بطور قانونمند مطرح میشود: اگر ما بخواهیم به لیبرالیسم و منطق آن پاسخ منفی بدهیم، باید بر کدام ایدئولوژی تکیه کنیم؟ من سعی میکنم پاسخ این پرسش جدی و هوشمندانه را در مقاله بعدی بدهم. امیدوارم پاسخ من، برنامه ایدئولوژیک جناح سازنده جامعه ما در فصل نوین سیاسی باشد.
در اینجا مهم آن بود که اعماق و تناقضات کلیدی ایدئولوژی لیبرالی را نشان دهیم. نیچه در کتاب «چنین گفت زرتشت» میگوید، زرتشت بمنظور برانگیختن اراده مردم، شکل ابرمرد را به آنها تصویر میکند. اما این موجب برانگیختن تأثر نمیشود، آنها ترجیح میدهند به بندبازی یک بندباز در روی طناب نگاه کنند. پس از آن زرتشت روش بلاغی برمیگزیند و از طرف معکوس به تشریح «ابرانسان» میپردازد: «حقیقت چیست؟ آخرین انسانها میپرسند و منتظر پاسخ میمانند». مردم بدقت گوش فرامیدهند، ولی زرتشت از این طریق نیز به هدف نمیرسد. مردم یک صدا فریاد میزنند: «این ابرانسان را به ما نشان بده». زرتشت میخواهد مردم را بترساند و نفرت برمیانگیزد، اما مردم، بر عکس، بسیار شادمان میشوند. همه مردم راضی میشوند. او هم، ظاهرا، میخواهد تجاهل کند… امیدوارم بر خلاف داستان زرتشت نیچه، این تجزیه و تحلیل لیبرالیسم به تمایل خاصی در میان خوانندگان دامن نزند. هر چند هر کسی میداند
ترجمه: ا. م. شیری
• الکساندر دوگین دوگین با دو درجه دکترا در فلسفه و علوم سیاسی از شناخته شدهترین متفکران حال حاضر روسیه به شمار میرود. او بنیانگذار جریان فکری نئو اوراسیا و از منتقدان جدی جهانی سازی است
• دوگین استاد فلسفه و علوم سیاسی دانشگاه دولتی مسکو است.
• پوچگرایی لیبرالی بمثابه آخرین مرحلۀ جهانیسازی در سال 1391 توسط الکساندر دوگین نوشته شده است