در یکی از روزهای زیبای پاییزی، تصمیم گرفتیم مراسم یادبودی برای نوه دختری میرزا حسن رشدیه برگزار کنیم. این مراسم شامل سخنرانی درباره زبان مادری و انتشار ویژهنامهای در همین زمینه بود. همچنین خانم دکتر رشدیه را دعوت کردیم تا درباره دیدگاههای پدربزرگشان در مورد زبان مادری سخنرانی کنند. طبق عادت همیشگی، من نیم ساعت زودتر به محل رسیدم.
در نزدیکی محل برگزاری، مرحوم اصغر فردی را دیدم. چند دقیقهای صحبت کردیم. او خوشحال بود که نوه رشدیه در این خیابان زندگی میکند و گفت شاید تصمیم دیگری بگیرید و بار دیگر همدیگر را ببینیم. بعدها وقتی در دیداری دیگر این صحبتها را به آقای فردی یادآور شدم، اشک در چشمانش حلقه زد.
همراه یکی از دوستان پژوهشگر فلسفه و یک همکار خبرنگار، زنگ خانه را زدیم و وارد شدیم. استقبال بسیار گرمی از ما شد. دستنوشتهها، کتابها و مجموعهای از اسناد تاریخی مرتبط با میرزا حسن رشدیه را به ما نشان دادند. در نهایت تصمیم بر این شد که خانم رشدیه درباره اندیشههای زبان مادری رشدیه سخنرانی کنند.
ناگهان چشمم به نقاشی بزرگی بر دیوار افتاد. محو تماشای آن شدم. گویا ایستادن بیاجازه در خانه و خیره شدن به نقاشی برای خانم رشدیه عجیب بود. از پشت سر گفت: «دخترم جیران این را کشیده است، و آن یکی را ریحان. ما دو دختر داریم.» گفتم: «عکس دادستان ما اینجا بودنش برایم جالب است.» با لبخند گفت: «بله، او پدرشوهر من است.»
با شنیدن این حرف، دوست خبرنگارم سرش را بین دو دست گرفت. من که به دنبال دستمال برای پاک کردن عینکم بودم، به شدت متعجب و شگفتزده مانده بودم. دوستم که فیلسوفی با روحیهای حساس بود، حالتی مات و مبهوت داشت، گویی میان شادی و حیرت گیر کرده بود. با صدای لرزان گفتم: «شوخی میکنید، خانم رشدیه؟»
ناگهان دخترشان، جیران، با خنده گفت: «مامانم مگر با شما شوخی دارد!» نقاشی بزرگ فریدون ابراهیمی که روی دیوار بود، با لبخندی ملایم به ما نگاه میکرد.
خانم رشدیه به شوهرشان، فرهاد، زنگ زد. از او درباره جوانان آذربایجانیای که با دیدن عکس پدرش اشک ریخته بودند، صحبت کرد. اما چون ایشان در سفر بودند، نتوانستیم او را ببینیم.
ما توانستیم نسخههای دستنویس بازجوییها، حکم دادستانی که توسط حکومت ملی صادر شده بود و دیگر اسناد مرتبط را مشاهده کنیم. اما نمیدانم چگونه از آن خانه خارج شدیم یا چه چیزهایی گذشت.
بعدها مراسم یادبود رشدیه با موفقیت برگزار شد، ویژهنامه منتشر شد، اما هنوز موفق به دیدار با فرهاد ابراهیمی نشدهایم.
با احترام هرچه بیشتر،
سعید موغانلی