داستانی کوتاه از احمد محمود
بامداد یك روز گرم تابستان آمدند و با تبر افتادند به جان نخلهای بلندپایه.
آفتاب كه زد، از خانهها بیرون زدیم و در سایهی چینههای گلی نشستیم و نگاهشان كردیم. هربار كه دار بلند درختی با برگهای سرنیزهای تودرهم و غبار گرفته، از بن جدا میشد و فضا را میشكافت و با خشخش بسیار نقش زمین میشد «هو» میكشیدیم و میدویدیم و تا غبار شاخهها و برگها بنشیند، خاركهای سبز نرسیده و لندوكهای لرزان گنجشكها را، كه لانههاشان متلاشی میشد، چپو كرده بودیم و بعد، چند بار كه این كار را كرده بودیم، سركارگر، كلاه حصیری را از سر برداشته بود و دویده بود و با تركه دنبالمان كرده بود و این بود كه دیگر كنار بزرگها، در سایهی چینهها نشسته بودیم و لندوكهای لرزان را تو مشتمان فشرده بودیم و با حسرت نگاهشان كرده بودیم كه نخلستان پشت خانهی ما از سایه تهی میشد و تنههای نخل رو هم انبار میشد و غروب كه شد از پشت دیوار گلی خانههای ما تا حد ماسههای تیرهرنگ و مرطوب كنار رودخانه، میدانگاهی شده بود كه جان میداد برای تاخت و تاز و من دلم میخواست كه بروم و اسب شیخ شعیب را، كه از شب قبل به اخیه بسته بود، باز كنم و سوار شوم و تا لب رودخانه بتازم.
صد نفر بودند، صدو پنجاه نفر بودند كه صبح علی الطلوع آمده بودند با تبرهای سنگین، و غروب كه شده بود، انگار كه پشت خانههای ما هرگز نخلستانی نبوده است.
شب كه شد آفاق آمد. خیس عرق بود. مقنعه را از سر باز كرد و مویش را كه به رنگ شبق بود رو شانهها رها كرد.
خواج توفیق نشسته بود كنار بساط تریاك. غروب كه شده بود، مثل همیشه؛ كف حیاط را آب پاشیده بود و بعد، حصیر را انداخته بود و جاجیم عربی را پهن كرده بود و نشسته بود كنار منقل و با زغالهای نیمه افروخته ور میرفت و بادشان میزد و «بانو»، دختر زردنبوی آبلهرو كه دودی شده بود، كنار پدر نشسته بود.
اسب شیخ شعیب از شب قبل به اخیه بسته بود و حالا تو چرت بود.
مادرم تازه فانوس را گیرانده بود كه آفاق آمد. عبا را و مقنعه را انداخت رو جاجیم و رفت تو اتاق و از زیر دامن گشاد، دو قواره ساتن گلی رنگ بیرون آورد. زن «سرگرد» پیغام داده بود كه دو قواره ساتن گلی رنگ میخواهد و آفتاب كه زرد شده بود، آفاق راه افتاده بود و رفته بود و حالا با پارچهها آمده بود و خواج توفیق منتظر بود.
آفاق از اتاق نیمه تاریك آمد بیرون و لامپا را همراه آورد و گیراندش و گذاشتش كنار جاجیم و كوزه را برداشت و یك نفس سركشید. و بعد، نفس یاری نمیكرد كه گفت «خدا ذلیلشون كنه» و نشست و با سرآستین وال چرك مرده، عرق را از پیشانی گرفت و پرسید:
– بچهها نیومدن؟
و خواج توفیق منتظر بچهها بود. وقتی كه آمدند، انگشتان یدالله را سیمان برده و دستهای فتحالله، تا مرفق، از شورهی گچ سفیدی میزد و من كنار مادرم نشسته بودم و رنگینك میخوردم كه خواج توفیق صدام كرد و گفت كه بروم و از شعبه براش تریاك بخرم.
از خانه كه زدم بیرون، آن طرف رودخانه پیدا بود كه از نخلهای انبوه سیاهی میزد و نور ماه تو رودخانه شكسته بود و تو میدانگاهی كنار خانههای ما، جابهجا تنههای درخت كوت شده بود كه روز بعد، هژده چرخهها، همراه عملهها آمدند و بارشان كردند و بعد، یك هفته طول كشید تا میدانگاهی را شن و ماسه ریختند و نفت پاشیدند. نفت تازه زیر آفتاب داغ برق میزد و بخار میكرد.
همه جا را بوی نفت گرفته بود و زن سرگرد، مصدرش را فرستاده بود و قوارههای ساتن گلی رنگ را گرفته بود و صبح كه میشد، آفاق از خانه میزد بیرون و گاهی ظهر میآمد و گاهی هم نمیآمد و غروبها، خواج توفیق، به انتظار یدالله و فتحالله بودكه از سر كار بیایند و مرا بفرستد شعبه.
حالا، ماسهها، نفت را مكیده بودند و زمین خشك شده بود و باد كه میآمد، خاك زرد میدانگاهی را بالا میبرد و پخش میكرد و پای دیوارها و چینههای گلی، خاك قهوهای جمع شده بود و مد كه میشد و آب میافتاد تو شاخههای نخلستان، سطح آب، انگار كه رنگین كمان، بنفش میشد و زرد و قرمز و…
رو كبوترخانه چندك زده بودم كه شیخ شعیب از لای لنگههای بیقوارهی در خانه سرید تو و پیشتر كه آمد، نور زرد لامپا با پوست سوختهی چهرهاش درهم شد و بینی و پیشانی و گونههاش شكل گرفت. اسب، سم به زمین كوفت و منخرینش لرزید و دمش افشان شد و خواج توفیق، بست آخر را چسبانده بود و با زنش بود كه «پنجتا حقهی سه خط ناصرالدین شاهی از بصره آوردن…» و آفاق زانو به بغل بود و گوشش به شوهر بود و پدرم قوز كرده بود رو كتاب «انوار» و صدای شیخ شعیب بود كه الماس تیرهی شب را خط كشید.
– میدونسم كه عاقبت اینطور میشه.
و حالا شده بود و دیگر عطر گس نخلستان با بوی شرجی قاطی نبود و سایهی دگل فولادی بلندی كه در متن آبی آسمان نشسته بود، رو چینهی گلی خانهی ما میشكست و میافتاد تو حیاط دنگال و تا لب گودال خانه كه مخمل قصیلی علفهای خودرو رنگش زده بود، سر میخورد و تو میدانگاهی پشت خانههای ما، سر وصداها تو هم بود و رنگ لاجوردی لباس كارگران، با رنگ سفید ملایم صندوقهای بزرگ تختهای كه زیر میخكشها و دیلمها از هم متلاشی میشد، تو هم بود و بالا كه نگاه میكردی، رشتههای مفتولی سیم بود كه نگاه را میكشید و به چشمت اشك مینشاند. انگار كه میل سرد سورمه به چشمت نشسته باشد.
شب كه میشد پدر «انوار» میخواند و گاهی «اسرار قاسمی» و خواج توفیق حرف میزد. از «خزعل» و «عبدالحمید» و غلامانشان و سیاهان خیزران به دست و شب كه میشد، ما تو كوچه «ترنا» بازی میكردیم و تو نخلستان میدویدیم و از رو شاخههای كم عرض آب میپریدیم و میراندیم تا لب رودخانه و تو بریدگیهای كنار رودخانه مینشستیم و به صدای آب و صدای پای بچهها، كه هو میكشیدند و میآمدند تا پیدامان كنند، گوش میدادیم، و آن شب بود كه تو «پوسته»(1) نشسته بودم و گوشم را به زمین چسبانده بودم كه ناگاه صدای پا شنیدم و صدای همهمه شنیدم. صدا، صدای پای بچهها نبود و همهمهی بچهها نبود. حرف بود كه آهسته و آرام، تو تاریكی مرطوب سر میخورد و میآمد و من از میان همهی حرفها، صدای آفاق را شناختم.
شب بود، تیره بود، هوهوی موجهای غلتان رودخانه بود و صدای باد بود كه افتاده بود تو برگهای انبوه درختان خرما.
از تو پوسته، لغزیدم بیرون و كشیدم بالا و رو ماسههای مرطوب سر خوردم و آرنجهام را ستون كردم و چانهام راتكیه دادم رو كف دستانم.
نگاهم تاریكی شب را شكافت. در طول شاخهی پهنی كه از رودخانه جدا میشد جنبش سایههایی بود. مد بود، آب آمده بود بالا و «تشاله»(2) میتوانست كه از رودخانه بلغزد تو شاخه و براند تا عمق نخلها.
بلند شدم و دویدم و صدای گوشتی پاهام رو ماسهها خفه شد.
سینهام را چسباندم به پوست خشن ساقهی درخت خرما و ساقههای دیگر كه پیش رویم بود، جابهجا رد نگاهم را میبرید. حالا خوب میشنیدم و حالا آفاق را میدیدم كه پیراهن وال سیاه، تنش را قالب گرفته بود و راه كه میرفت، سرینش میلرزید و مویش رها شده بود رو دوشش و صدای شیخ شعیب بود كه «صد و بیست و دو قواره….» و نفس تو سینهام حبس بود و پشت لبم داغ بود و بودم تا آفاق رفت و شیخ شعیب رفت و مردی كه قامتش به دار بلند نخل میماند، پرید تو تشاله و تشاله راند به طرف رودخانه و آن شب بود كه دانستم چرا گاهی شبها، آفاق دیر میآید و چرا گاهی نمیآید و فهمیدم كه چرا نورمحمد مفتش با آن چشمهای نینیاش و پوزهی درازش كه به پوزهی توره میماند، همیشه دور و بر خانهی ما پلاس است و مثل گربهی گرسنه بو میكشد و فردا بود كه مفتشها ریختند تو خانهی ما و همهجا را با سیخهای آهنی نوكتیز سوراخ سوراخ كردند و چیزی نیافتند. آفاق، شبانه خانه را خالی كرده بود و جنسها را جابهجا كرده بود و این بود كه آفاق را بردند و ظهر كه رهایش كرده بودند آمده بود با لبهای خشك ترك خورده و تن غرق عرق و غرغر و نفرین و ناله و حالا آمده بودند با تبرهای سنگین و افتاده بودند تو نخلستان و از پشت چینههای گلی خانههای ما، تا سر حد ماسههای مرطوب و تیره رنگ كنار رودخانه، شده بود میدانگاهی كه جان میداد برای تاخت و تاز.
شاخههای آب را، كه مثل پنجههای دراز رودخانه دویده بودند تو گیسوی نخلستان، پر كرده بودند و ظهر كه میشد سایهی دگل فولادی میشكست رو چینهی خانهی ما و میافتاد تو حیاط و میراند تا لب گودال خانه كه آن روز مخمل قصیلی علفهاش زیر لگد مفتشها پامال شده بود.
خواج توفیق بست آخر را چسبانده بود و با زنش بودكه «پنجتا حقهی سه خط از بصره…» و آفاق تو خودش بود و نگاهش به مخمل گلهای آتش بود و گوشش به خواج توفیق بود و بانو، تو چرت بود و یدالله با كونهی دست پیاز را میشكست و آفاق بود كه گفت:
– خدا ذلیلشون كنه… دیگه پناهی نداریم…
كه نخلها را بریده بودند و شاخهها را پر كرده بودند و تاریكی سنگین میشد و پوستهی خاكستری، گلهای مخملی آتش را خفه میكرد.
با غرش جرثقیلها و هژده چرخهها از تو رختخواب میپریدیم و تازه آفتاب زده بود كه میرفتیم و سایهی دیوار مینشستیم و نگاه میكردیم كه كارگران آبیپوش، با كاسكتهای سفید آهنی كه نور خورشید را باز میتافت، تو تله بستها وول میخوردند. آفتاب كه پهن میشد، خنكای صبح را میمكید. حالا دیوار آجری شكری رنگی، رودخانه را از ما بریده بود و زخم زرد رنگ میدان نفتی پشت خانههای ما، سرباز كرده بود و دویده بود تو كوچهها و دو رشته لولهی قیراندود، مثل دو مار نر وماده، از حاشیهی انبوه نخلهای دور دست خزیده بود و آمده بود تو میدانگاهی و پایههای چوبی مالیده به نفت، مثل چوبههای دار، جابهجا تو خیابان بزرگ شهر كوچك ما نشسته بود و گازركها، رو سیمها میلرزیدند و دولخ كه میشد خاك زرد را لوله میكرد و به هوا میبرد و به سر و رومان میریخت وهنوز زیر بنای مخزن پنجمی را بتون نریخته بودند كه پیشین یك روز پاییزی آمدند و به همه پیغام دادند كه عصر همانروز تو قهوهخانهی لب شط باشند و شب كه پدرم از قهوهخانه برگشت، لب و لوچهاش آویزان بود و به خواج توفیق كه ازش پرسید «چه بود» گفت «میخوان خونهها رو خراب كنن… میگن برا اداره بازم زمین میخوان…» ومن خیال كردم كه میدانگاهی جوع دارد و دهان نفتی خود را باز كرده است كه ریزه ریزه شهر را ببلعد و پدرم آن شب نه «انوار» خواند و نه «اسرار قاسمی» و مادرم از تو یخدان نیمتنهی پشمی مرا بیرون كشیده بود و جلو لامپا نشسته بود و سوزن میزد كه پاییز سر رسیده بود و باد موذی آزار میداد و مدام هوهوی نخلهای دوردست بود و غرش رودخانه، كه سیلابهای پاییزی گلآلودش كرده بود و دیوارهی شكری رنگ آجری و مخزنهای فیلی رنگ و دگلها و سیمهای خاردار و شیروانیهای اخرایی رنگ، آن را از ما بریده بود.
آمده بودند و «نوروز» را برده بودند نظمیه. نوروز، دستهی جوغن را برداشته بود و افتاده بود به جانشان كه چرا آمدهاند و خانههای ما را اندازه میگیرند. نوروز را كه بردند، همه بهتشان زد. موسی سرمیدانی، كارد را از پر كمرش بیرون كشید وانداخت تو صندوقخانه.
بارها كه با پدرم رفته بودم قهوهخانهی لب شط، از موسی شنیده بودم كه «هركس به خونههای ما چپ نیگا بكنه، حوالهش با این كارده» و هر دفعه هم چشمهاش برق زده بود و مشتهی كارد را فشرده بود و سبیلش را تاب داده بود و به پشتی تخت تكیه داده بود و لیموناد را از سر بطری سركشیده بود و حالا كارد افتاده بود تو صندوقخانه و سر سرمیدانی پایین بود و تو قهوهخانه آفتابی نمیشد.
حالا تمام خیابانهای شهر كوچك ما رنگ نفت گرفته بود. هرجا كه نگاه میكردی، نقش آج لاستیك ماشین بود كه رو خاك ورآمدهی آغشته به نفت خیابانها نشسته بود و صبح كه میشد با صدای تكاندهندهی «فیدوس»(3) از خواب میپریدیم و فیدوس دوم كه فضا را از هم میدرید، كارگران آبیپوش با كاسكتهای فلزی و قابلمههای غذا از تو خیابان ما میراندند به طرف «اداره» و زیر نخلهای تك افتادهی جلو قهوهخانهی لب شط، شده بود یك بازار حسابی و فضاش انباشته بود از بوی زهم ماهی زنده و بوی تند ماهی كباب شدهی به ادویه آلوده و عطر ملایم نان خانگی و بوی اسیدی ماست ترشیده و آبگوشت مانده و دل و قلوهی گاو و سبزی پلاسیده.
تو تمام شهر، رشتههای سیم برق دویده بود و به همهی خانهها برق داده بودند، ولی خواج توفیق هنوز كنار لامپا چندك میزد و مینشست به انتظار یدالله و فتحالله كه از سر كار بیایند و مرا بفرستد شعبه.
هنوز تكلیف خانههای ما روشن نبود. آمده بودند و اندازه گرفته بودند و گفته بودند «زمستان كه شد، باید خانهها را خالی كنید» و این بود كه پدرم دل و دماغ نداشت و خواج توفیق بعد از كشیدن تریاك بجای گفتن خاطرههای دور و درازش میرفت تو چرت و آفاق كه پناهگاه نخلستان را از دست داده بود، تو خانه نشسته بود، تا آن شب، كه بوی زمستان میداد، كه لتههای در شكست و بست خوردهی خانهی ما ناله كرد و لنگههاش از هم باز شد و شیخ شعیب با اسب راند تو خانه و …
… بعد كه آفاق چادر را دور كمر سفت كرد و موی نرم شبق مانندش را جمع و جور كرد تو لچك و همراه شیخ شعیب از خانه بیرون زد.
آفاق كه رفت «یدالله رومزی» آمد سراغ پدرم و خواج توفیق. فانوس مركبی را گرفتم و پیشاپیششان راه افتادم. به سردر قهوهخانهی لب شط، چراغ پرنوری آویزان بود كه نورش سر خورده بود رو پلیتهای موجدار حصار انبار اداره و یدالله رومزی، همچنان كه پشت سرم میآمد، انگشت درازش را میكشید رو موج پلیتها و صداش مثل صدای مسلسلی خفه، تو دل شب مینشست و با صدای گنگ رودخانه قاطی میشد.
از قهوهخانه كه رد میشدیم، تاریكی بود و پارس سگها بود و نخلهای تك افتاده بود كه نور فانوس مركبی رو تنههاشان لیس میزد و سایهی ماتشان میافتاد رو زمین و ما كه میرفتیم، سایهها، دور تنهها میچرخید و باد ملایمی بود كه سرشاخهها را به بازی گرفته بود و عطر گس نخلها با بوی نفت قاطی شده بود و از جوی آب كه جست زدیم، خانهی «ناصر دوانی» بود و همه بودند و سرمیدانی هم بود، با شرارت رمیدهی چشمانش و من نشستم كنار گیوهها و قندرهها و باد كه گهگاه از لای تركهای در تو میزد سرمای زمستان را به همراه داشت. سرمای خشك دشتهای وسیع را كه سنگ میتركاند.
پدرم نشست بالا و لم داد به رختخوابها كه تو چادر شب لفاف بود و خواج توفیق كنارش بود و شیر چای آوردند كه چربی شیر لبانم را لیز كرد و گرمی مطبوعش گلوم را غلغلك داد.
پدرم سیگار لف میكشید. سرمیدانی جیگاره عراقی میكشید و سكوت بود و صدای قلیان باباخان بود و بوی تنباكوی خوانسار و بعد سرمیدانی بود كه حرف زد:
– میدونم كه همه پشت سرم حرف میزنن، اما میخوام بدونم نوروز رو كه بردن نظمیه، كی بالاش دراومد؟
نوروز را كه برده بودند، همه بهتشان زده بود و هیچكس لب نتركانده بود و این بود كه موسی حساب كار خود را كرده بود.
– … اگه بالاش درمیومدین، اگه اقلن سر و صدا راه مینداختین كه دلم قرص میشد، بقول شما كاردم رو غلاف نمیكردم و میدیدین كه همهش قمپز نبوده ومیدیدین كه اون فرنگی دیلاغ رو چطوری مثه گوشت قربونی آش و لاش میكردم.
صدای بم پدرم انباشتگی اتاق را خراش داد:
– موسی حق داره… موسی…
یدالله رومزی حرف پدرم را برید:
– اونوقت خیال نمیكردیم كه اینطوری جدی باشه.
ناصر دوانی به زبان آمد:
– مرض ریزه ریزه میاد… همه یهو وبا نمیگیرن…
و بعد، حرفها تو هم شد و نگاه من از دهان این به دهان آن میگشت و بعد، نفهمیدم چه شد كه موسی سرمیدانی از جا در رفت و داد كشید و از جیب جلیقه، قرآن كوچكی بیرون آورد و صدای رگدارش زیر سقف اتاق، مثل مار زخمی پیچ و تاب خورد:
– اگه مردین به این سینهی محمد قسم بخورین… د بخورین…
و با دست كوبید رو قرآن
– اول از همه جلو میفتم… با همین كارد…
و جلو نیمتنهاش را كنار زد و كاردش را از كمر بیرون كشید.
– اول از همه سر او فرنگی رو من گوش تا گوش میبرم… من كجا برم زندگی كنم؟ … عمری خون جگر خوردم تا این چاردیواری رو درس كردهم… د یالا… قسم بخورین… د بخورین.
كه صدای زیر عبدی نازككار، انگار آب یخ بود كه تو دیگ آبجوش ریخته باشند:
– قسم كه نه!
و عبدی شیربرنجی گفت:
– كفاره داره.
كه موسی وا رفت و همچنان كه مثل گربهی رو چنگ نشسته، رو دو زانو نشسته بود، براق شد، صداش افتاد، كلمات بیخ گلوش غلت خورد و بعد، مثل مهرههای سربی بیرون ریخت:
– دیدین كه موسی نامرد نیس… دیدین كه من نامرد نیسم… حالا دیدین؟…
و عقب كشید و به متكا تكیه زد و غرغر كرد.
زردی پریدهای از بناگوشش تا شقیقهاش دویده بود.
لبان كلفتش زیر سبیل انبوهش میلرزید. انگار كه به خودش ناسزا میگفت، انگار كه ورد میخواند و انگار كه چانهاش لغوه گرفته بود و تو اتاق گویی خاك مرده پاشیدند و بیرون زوزهی باد بود و بوی شب بود و پدرم سیگار دیگری پیچاند و كونهاش را با نوك دندان گرفت و تف كرد و صدای خشدارش را رها كرد:
– سی چلتا آدم ریش و سبیلدار دور هم جمع شدین كه چی؟… فرسادین دنبال ما كه چی؟… كه…
– موسی حق داره
و این خواج توفیق بود كه میگفت.
و یدالله رومزی بود كه گفت:
– میباس حرف همه یكی باشه.
و بعد ناصر دوانی بود كه گفت:
– میباس قسم بخوریم.
و موسی سرمیدانی بود كه به زبان آمد. این بار صداش خفه بود.
– پس چرا وقتی قرآن رو درآوردم، همه مثل اینكه ماست ترش خورده باشین، لب ورچیدین؟
كه پدرم جابهجا شد:
– من یكی حاضرم، تا پای جونم كه باشه حاضرم.
– قسم بخوریم
– همه میخوریم
كه بند بند وجود من هم از قسم سرشار شد. اگر خانههامان را خراب میكردند، اگر كبوترخانهام خراب میشد؟… نه!…
دو روز بود كه «دم سفیدها» تخم گذاشته بودند و جفت «حبشی» پوشال میكشیدند و نر «خانی» سر تخم میزد و حالا تو فكر كبوترها بودم و تو فكر كبوترخانه بودم و حرفها تو گوشم بود كه «وقتی قرار شد بیان خونهها رو خراب كنن، هیچكدوممون نمیریم سركار… همه میمونیم خونه…»
و…
_ با تبر میفتیم بجونشون.
– هر كه چپ نیگا كنه با همین كارد چشاشو در میارم.
و صداها تو هم بود و لبم از چربی شیر لیز بود و بوی شب بود كه همراه بوی اسفند سوخته و سرمای گزنده از لای درزهای در میخزید تو و بعد، ناگهان صدای تركیدن گلوله بود و دومی و سومی كه وحشتمان زد و هجوم بردیم به در اتاق و ریختیم تو حیاط و دویدیم به طرف در خانه.
گاومیش ناصر دوانی كه زیر سایبان بسته بود، رم كرد و بعد نعره كشید…
ماه آمده بود بالا. بالای بالا و خیمه زده بود و صدای خروس بود كه انگار ره گم كرده بود و شب بود كه از تیغهی بلند نیمه میگذشت و پوزه میكشید بسوی بامداد.
صبح كه شد، آفتاب كه زد، تك سرد صبحگاهی كه شكست، خروس آمد و دانه به دانه، دانهها را چید.
معلوم نبود كه كدام شیر خوردهای رفته بود و «لو» داده بود. پدرم را كه بردند و خواج توفیق را كه بردند، مادرم دوید منزل یدالله رومزی.
آفاق، شب كه رفته بود، هنوز نیامده بود.
یدالله رومزی را برده بودند نظمیه، همانطور كه خواج توفیق را برده بودند و پدرم را برده بودند و ناصر دوانی را برده بودند و باباخان را… و هنوز پیشین نشده بود كه نورمحمد آمد، با پوزهی باریكش و نینی چشمانش و مادرم اشكش رو گونههاش بود كه حرف نورمحمد را شنید.
– خواهر به خواج توفیق، یا اگه نیس، به بچههاش بگین كه بیان جسد آفاق رو تحویل بگیرن.
– جسد آفاق؟
– آره خواهر، دیشب، پشت نخلستون تیر خورده.
بانو كه تو چرت بود جیغ كشید، مادرم جیغ كشید و نورمحمد مثل توره گریخت.
خواج توفیق، صبح فرصت نكرده بود كه دودش را بگیرد و یقین حالا تو نظمیه خمار بود.
من رفتم سراغ كبوترهام. بوی فضلهی كبوترها با بوی رطوبت قاطی شده بود و تو كبوترخانه گرم بود و مادهی «حبشی» خوابیده بود. یقین تخم گذاشته بود. با سر چوب كوتاهی زدم به پرش كه كنار رود، تا اگر تخم كرده است ببینم. كبوتر بالش را تكان داد و گردن كشید و پف كرد و با نوك كوتاهش به چوب حمله كرد. خصمانه حمله كرد.
صدای كفش چوبی زن ناصر دوانی آمد. از در كوتاه كبوترخانه ساقهای سبزه و گرفتهاش را دیدم. یقین چادرش را به كمر بسته بود. گودی پشت زانوهاش پر میشد و خالی میشد و كفش چوبیاش صدا میداد. از در كوتاه كبوترخانه ساقهای گرفتهاش را دیدم كه مثل قیچی باز و بسته میشدند، كه گودال وسط حیاط را دور زدند و رفتند تا ایوان روبهرو. حالا صدایش هم میآمد:
– خواهر چه خاكی به سر كنم؟… اومدن كلبچه زدن دستش و بردنش.
مادرم گریه میكرد. آرام اشك میریخت. خواج توفیق را برده بودند، پدرم را برده بودند ومعلوم نبود كه جسد آفاق كجا افتاده است و یدالله و فتحالله رفته بودند سر كار كه وقتی شب برگشتند، و اگر خواج توفیق آمد، بفرستد مرا شعبه.
باز به مادهی حبشی ور رفتم. مثل سرب نشسته بود سر جاش. تكان نمیخورد. بگمانم تخم گذاشته بود. باز صدای پا آمد. این بار پاچههای زیر شلواری «بلور»، زن موسی سرمیدانی، بود كه رو خاك كف حیاط كشیده میشد.
زانوهام را به زمین زدم، دستها را ستون كردم و سرم را از كبوترخانه كشیدم بیرون كه ببینم كجا نشستهاند.
تو ایوان بودند. بانو نبود. بگمانم مادرم فرستاده بودش كه به یدالله و فتحالله خبر بدهد. انگار مادرم حرف میزد، لبهاش كه تكان میخورد. غرش دستگاه مخلوط كننده، صداش را خفه میكرد. خزیدم تو كبوترخانه و اینبار، با مادهی «دم سفید» ور رفتم و هنوز سرگرم كبوترها بودم كه ناگهان جیغ مادرم فضا را شكافت و بعد، جیغ زنها بود كه با هم قاطی شد. از كبوترخانه پریدم بیرون. پشتم گرفت به بالای چارچوب و تو فكر كمرم بودم كه دیدم یدالله و فتحالله جسدی را گذاشتهاند رو نردبان سبكی و گریهكنان گودال وسط حیاط را دور میزنند. دویدم. یك رشته موی شبق مانند از زیر عبای روی جسد بیرون افتاده بود و میلرزید. عبای سیاه آفاق بود. موی آفاق بود كه برق میزد، كه نرم و مواج بود.
نردبان را گذاشتند تو ایوان، مادرم به سینهاش كوفت. بعد زنها بودند و بچهها بودند كه از در خانهی ما هجوم آوردند تو و تا بجنبم كه از ترس بچهها در كبوترخانه را ببندم، خانهی ما پر شده بود آدم و زنها نشسته بودند دور جسد آفاق و به سر و سینه میكوفتند.
حالا آفتاب آمده بود بالا. سایهی دگل میدانگاهی شكسته بود رو چینهی خانهی ما و بعد شكسته بود رو سر جماعت و انتهاش افتاده بود رو علفهای خودروی گودال وسط خانه و صدای دستگاه مخلوط كننده بود كه گاه اوج میگرفت و گاه فرو میافتاد.
حالا زیر بنای مخزن یازدهمی را بتون میریختند.
ظهر كه شد پدرم آمد. ازش التزام گرفته بودند كه تا آخر هفته خانه را خالی كند و تا آخر هفته، دو روز دیگر باقی مانده بود.
كبوترهام را برده بودم و پرشان را بسته بودم و گذاشته بودمشان زیر سبد، تا براشان لانهای درست كنم.
از وقتی كه آفتاب زده بود تا حالا كه ظهر سر میرسید، ده راه بیشتر آمده بودیم و رفته بودیم و اسباب كشی كرده بودیم و حالا راه آخر بود كه پدرم داشت خرت و پرتها را تو گونی میكرد كه یكی را خودش به دوش بگیرد و یكی را من.
یكهو صدای بولدوزر بلند شد و من دیدم كه چینهی گلی خانهی ما به جلو رانده شد، لرزید، از هم پاشید و رو هم ریخت.
پدرم زیر لب غر زد:
– بی ایمونا نمیذارن تا خالی كنیم.
پوزهی بولدوزر كه بالای تیغهی پهن و بران بود، به جلو رانده شد و از روی خرابهی دیوار كشیده شد تو خانه.
پدرم گونی را به دوش كشید و گفت:
– یالا پسرم… یالا راه بیفت.
گونی سنگین بود، به زحمت بلندش كردم و پشتم را زیرش خم كردم و هنوز از در خانه بیرون نرانده بودم كه لانهی كبوترهام مثل حباب كف صابون رو تیغهی صاف و براق بولدوزر از هم پاشید.
تو كوچه بودم كه نگاهم به آسمان رفت. نمیدانم نر سفید چطور پرش را باز كرده بود و از زیر سبد بیرون زده بود و پر كشیده بود تا بالای خانهی ما كه زنجیرهای پهن بولدوزر میكوبیدش.
گونی را گذاشتم زمین و كبوتر را نگاه كردم كه بالهاش را خواباند و قیقاج آمد تا بالای خرابههای خانهی ما، بعد اوج گرفت و دور زد و دور زد. انگار كه خانه را نمیشناخت و انگار كه سرگردان بود. سوت كشیدم. صفیر سوتم را شناخت، آمد پایین، گردن كشید، پرپر كرد و بعد، ناگهان اوج گرفت و رفت بالا و بالاتر، تا آنجا كه با آبی آسمان درهم شد.
ته كوچه را نگاه كردم، پدرم را ندیدم. او رفته بود و من مانده بودم با بار سنگینی كه بایستی به دوش میكشیدم.
(1) پوسته: پناهگاه قایق
(2) تشاله: نوعی قایق
(3) فیدوس: سوت كارخانه