صحفاتی از خاطرات هاشم ترلان
ترجمه: سهند سرابی
(۱ ) …
… در روز ۱۶ آذرماه نامهای از روزنامه «وطن یولوندا» دریافت کردم. آنها مرا به کار دعوت کرده بودند. من از همان روز به فکر افتادم تا به تبریز برگردم. تدارکات لازمه را انجام دادم. روز ۲۱ آذر در تبریز قیام آغاز شده بود. پادگان تبریز خود را تسلیم کرده و سلاحها را بر زمین گذاشته بودند. مجلس ملی تشکیل شده بود. دراین مجلس آقای پیشهوری رهبر فرقه دمکرات به سمت نخست وزیر دولت ملی برگزیده شد. او در همانجا لیست اعضای دولت خود را به مجلس ملی ارائه کرد.
روز ۲۲ آذر در تهران با دو جوان آذربایجانی رودررو شدم. آنها تازه از تبریز باز گشته بودند. میخواستند لباس بخرند. من از آنها درباره وضع تبریز پرسیدم. یکی از آنها جواب داد :
– از تبریزنگو، تبریز یک پارچه آتش شده. فدائیها همه کارها را به دست گرفتهاند. ما هم گذاشتیم فرار کردیم.
گفتم :
– برای چی فرار کردید؟.
– ما گروهبان ارتش بودیم. پادگان تبریز تسلیم شد، ما هم به تهران آمدیم. همین الان رسیدیم.
– برای چی فرار کردید؟ شما که سرلشکر نبودید. اگر آنجا میماندید و با دولت ملی همکاری میکردید کسی با شما کاری نداشت.
– آ نها چپ چپ به من نگاه کردند و یکیشان از من پرسید:
– تو هم از اونائی؟
– من هم آذربایجانیم، هرکسی از حق و حقوق آنها دفاع کنه من طرفدار او هستم.
آنها با شنیدن این حرفهای من یکه خوردند. بی آنکه چیزی بگویند رفتند …
… من باید در ۲۰ آذر به تبریز میرفتم. وضع را که چنین دیدم در روز ۲۳ – ام از تهران خارج شدم. برای دیدن تبریز پس از قیام ۲۱ آذر عجله داشتم. میخواستم تغییراتی را که در آنجا انجام گرفته بود با چشم خودم ببینم و ارزیابی کنم. دولت مرکزی از جریاناتی که در تبریز میگذشت بسیار ناراحت بود. برای همین هم مسافرانی را که به تبریز رفت و آمد میکردند را درشهر قزوین مورد بازرسی قرار داده و کسانی را که به آنها مشکوک میشدند جلب میکردند. من نگرانی شعرهایم بودم که داشتم به همرا خود به تبریز میبردم. برای اینکه در راه این شعرها را از دست من نگیرند، آنها را در آستر پالتو خود پنهان ساخته بودم. بدین طریق در قزوین شروع کردند به گشتن وسائل مسافرین. خوشبختانه نتوانستند اشعار مرا پیدا کنند. ما از قزوین گذشتیم و پس از یک ساعت در خاک زادگاهی به حرکت خودمان ادامه دادیم. چون اواخر پائیز بود برای همین هم هوا سرد بود. من با دقت اطراف را نگاه میکردم. در تاکستان به تک و توک آدمهای مسلح بر میخوردم، اما نمیتوانستم بفهمم که آنها چه کسانی هستند. به محضاینکه به خرم دره رسیدیم، همه چیز برایم روشن شد. به محض اینکه اتوبوس ما در مقابل قهوه خانه توقف کرد، یک جوان مسلح فدائی داخلی ماشین شد. او به دقت مسافرین را از نظر گذراند چشم به مسافری که در انتهای اتوبوس نشسته بود دوخت و گفت:
– شما بیائید پائین.
آن شخص از مامورین دولتی بود. او خودش را به نشنیدن زد و از جایش تکان نخورد. صدای آن فدائی بار دیگر بلند شد:
– با توام، آن که نعل اسب به کلا هش چسبانده.
بدین شکل، آن پاسبان را از ماشین پیاده کرده با خود بردند و پس از آن بود که به همه اجازه پیاده شدن از ماشین را دادند. جلو قهوه خانه پر بود از فدائی. نمیدانستم شادی خود را چگونه ابراز کنم. احساسی داشتم که انگار همه آزادیهای دنیا را به من دادهاند. قهوهخانه با اینکه از گل ساخته شده بود، اما به اندازه کافی بزرگ بود. وقتی در را باز کردم و داخل شدم از انبوه جمعیت به حیرت افتادم. جائی پیدا کردم و نشستم. باید پالتوئی را که پوشیده بودم در میآوردم و برای درآوردن شعرهایم که در آستر آن پنهان کرده بودم بعضی از درزهای آن را میشکافتم. همه به من نگاه میکردند، ولی من نمیدانستم چه باید بکنم. کمیبعد وقتی چشم آنها به کاغذهائی افتاد که از زیر آستر پالتو بیرون آورده بودم همه تعجب کردند. یک فدائی که بالای سر من ایستاده و چشم به من دوخته بود پرسید :
– اون کاغذا چیه؟
– همه اینا شعره. حالا براتون میخونم.
– اجازه بده نگاه کنم.
من شعری را که میخواستم بخوانم، به او دادم. فدائی مدتی به شعر نگریست و رو به جمعیت کرد و گفت:
– ساکت باشید. دوستمون میخواد برامون شعر بخونه.
من شعر را از او گرفتم و بالای سکو رفتم به خواندن شعر” از آن من است” کردم:
– ” آذربایجان …
گلها و لالههای شکفته برسینهات
از آن من است.
خاک پاک و پرشکوه
و رادمردان غنوده در آغوشات
از آن من است.
تا بند اول شعر به پایان رسید، فریاد هلهله قهوهخانه را در خود پیچید. فدائیها با بلند کردن تفنگهایشان همه را به هیجان آوردند. با شنیدن صدای هلهله داخل قهوهخانه آنهائی هم که در بیرون قهوهخانه ایستاده بودند به درون آمدند. کمیبعد در قهوهخانه برای سوزن انداختن جا نبود. من تا این زمان، هیچوقت خود را اینقدر آزاد و خوشبخت احساس نکرده بودم.
علیرغم اینکه ثروتهای بیکران این سرزمین باعث آبادانی و رونق کاخها و ستارههای آسمانش زینت بخش کاخهای محمدرضا شده بود، اما سیاستهای منفور و شوونیستی و نگاه تنگنظرانه او نسبت به وطن ما آذربایجان که تکهای ازایران است،این سرزمین را به ویرانی و تنگدستی کشانده بود.
مردم ما مانند دوران مشروطه باردیگر به پا خاسته بودند و همانند نیاکان خود ستارخان و باقرخان، پرچم حق و حقیقت را به اهتزاز در آورده بودند. صداهائی که اکنون در این قهوه خانه بلند شده بود، ادامه فریادهایی بود که در گلوی شهیدان انقلاب مشروطه ناتمام مانده بود. همه خواستارخواندن بقیه شعر بودند و من هیجان زده بودم. هیچکدام از کسانی که در اینجا بودند مرا نمیشناختند. من هم آنها را نمیشناختم. اما از آنجا که دل به دل راه دارد، من با شعر خودم توانسته بودم در دل این آدمها راه پیدا کنم. همه ساکت شده بودند. همه چشمشان را به من دوخته بودند. من شروع کردم به خواندن بند دوم شعر:
– آصلان کیمیخالقیمداکی چوخ هنر،
تاریخ بیلیر وقارلیدیر داغ قدر،
بولبول کیمی نغمه دئین هر سحر،
سازیمدا کی سسلی تئللر منیمدیر.
بار دیگر فریاد هورا بلند شد و تفنگها در هوا رقصیدند. تشویق همچنان ادامه داشت. من در میان شادی این هلهله گم و گورشده بودم…
(۲) …
… ۲۴ آذر۱۳۲۴ وارد تبریز شدم. درمسافرخانه غفاری که پائینتر از”گؤی مسجد” که در ابتدای “کهنه بازار” قرار داشت جا گرفتم. میخواستم شهر را سیر بگردم. با عجله صبحانه را خوردم و بیرون آمدم. باید به دفتر روزنامه “وطن یولی” سر میزدم. از مدتی که نامهای از این روزنامه دریافت کرده بودم بیش از یک هفته میگذشت. از مسافرخانه بیرون آمده قدم در”کهنه بازار” گذاشتم. بازار مثل همیشه باز بود. دکاندارها طبق معمول مشغول کار خودشان بودند. دو جوان تفنگ بدوش در مقابل جیگرکی آن طرف خیابان کهنه ایستاده بودند. وقتی از نزدیک آنها را دیدم یقین کردم که آنها از همان فدائیان پرورده ۲۱ آذر هستند. به راه خود ادامه دادم. هرچه بیشتر به مقابل “میدان ساعت” نزدیکتر شدم نتوانستم تشخیص بدهم که این همان تبریزی است که چند ماه پیش آن را دیدهام. در میدان مقابل “ساعت”، جمعیت زیادی گرد آمده بود. در آن زمان بسیاری از جلسات فرقه درهمین بنا تشکیل میشد. اکنون فدائیها در مقابلاین ساختمان کشیک میدادند و به نظم و انتظامات میپرداختند. وقتی درخیابانی که بعدها نام ستارخان را به خود گرفت رو به پائین میرفتم،تازه متوجه شدم که فدائیها به جای پاسبانهای قدیم انجام وظیفه میکنند.به هرحال فدائیها به زینت شهر تبدیل شده بودند. به هر طرف که نگاه میکردی فدائی تفنگ به دوش به چشم میخورد. پس ازقیام ۲۱ آذر تغییر محسوسی که در تبریز انجام گرفته بود و در ظاهر بیش ازهمه جلب توجه میکرد این بود که فدائیها در همه جا حضور داشتند. از نظر رهبران فرقه قیام هنوز به پایان نرسیده بود، زیرا دربعضی از شهرها و روستاهای آذربایجان هنوز خانها و اربابها تسلیم نشده بودند. آنها با دار و دسته خود به طرف کوهها عقبنشینی کرده و به مخالفت خود ادامه میدادند. “زمین از آن دهقانان است ” شعار روز فرقه بود و اربابها هم نمیخواستند به سادگی از زمینها دل بکنند. برای همین هم، فعالان فرقه در شهرها و روستاها دستههای فدائی تشکیل داده، آنها را برای مبارزه با خانها میفرستادند. در شهرهای بزرگ آذربایجان، مبارزه با اوباشان، لاتها و گردن کلفتهائی که از کیسه مردم ارتزاق میکردند به عهده فدائیها بود.
(۳) …
… من یک هفته بعد از آمدن به تبریز، به عضویت فرقه در آمدم. برای همین هم به به حومه ۵ تبریز مرجعه کردم. هفتهای یک روز در یکی از جلسات حوزه شرکت میکردم. برای بالا بردن معلومات سیاسی اعضاء حوزه جلسات بحث تشکیل میشد. در این جلسات از مسائل و رویدادهای سیاسی داخلی و بین المللی بحث میشد و چگونگی برخورد فرقه در قبال آن سیاستها مورد برسی قرار میگرفت…
بر تعداد حوزههای تبریز روزبروز افزوده میشد. کسانی که به عضویت فرقه درمیآمدند دراین حوزهها تقسیم میشدند. تبریز به سیاسیترین کانون ایران تبدیل شده بود. تعداد اعضاء فرقه آنقدر زیاد شده بود که بچهها هم به تقلید از فدائیها میپرداختند. آنها از چوب برای خود تفنگ درست کرده بر دوش میانداختند و درحالی که یکی از بچهها نقش فرمانده را بازی میکرد، سرود خوانان مشق میکردند:
– یک، دو، به راست راست!.
در برابر دولت ملی برآمده از۲۱ آذر، وظایف خطیری قرار داشت که در راس همه آنها بازگشائی مدارس برای آموزش زبان مادری بود. به همین خاطر از هم اکنون لازم بود تا برای نوشتن و انتشارکتابهای درسی اقدام شود. در مدت خیلی کوتاهی این مشکل حل شد و برای اولین بار کودکان آذری درس خواندن به زبان مادری را آغاز کردند. این مسئله میتوانست در تاریخ آذربایجان از جایگاه مهمی برخوردار باشد. اشتیاق و علاقه مردم به زبان مادری، به شفافیت چشمه جوشانی خود را نشان میداد. تشکیل کلاسهای آموزش به زبان مادری در حوزههای فرقه آغاز گشت و سپس مبارزه ویژهای برای از میان برداشتن بیسوادی در مدارس شروع شد. میتوان گفت که آذربایجان به کانون فرهنگ مبدل گشته بود.
جنگ دوم جهانی درحال پایان یافتن بود. فاشیزم درحال دفن شدن در گوری بود که خود به دست خویش حفر کرده بود. نیروهای شوروی در حال کوبیدن دروازههای برلین بودند. جنگ میلیونها قربانی گرفته بود و سرتاسر اروپا را به ویرانهای تبدیل ساخته بود. در اثر آتش بمبارانها، هزاران کارخانه منهدم و با خاک یکسان شده بود. درکشورهای درگیر جنگ آنها که زنده مانده بودند از خوردن گوشت سگ و گربه هم ابائی نداشتند.
گرانی در همه جای دنیا حکمفرما بود. اکنون جنگ به روزهای پایانی خود نزدیکتر میشد و امید به آینده در میان همه افزایش یافته بود. در تبریز و دیگر جاهای ایران مردم خوشحال بودند. به خصوص شادی و سرور در میان همکاران نشریه “وطن یولوندا” مشاهده میشد. در چنین شرایطی “جهانگیر جهانگیروف” آهنگساز نامدار آذربایجان در تبریز بود. او در حال فعالیت برای راهاندازی “فیلارمونی” تبریز بود. پس ازچند روز بازگشائی فیلارمونی اعلام شد و خبر آن در روزنامههائی که در تبریز نشر میشد درج گردید. همه جای فیلارمونی تزئین شده و در متن آفیشها، برنامههای آن شب قید شده بود. از چنین حادثه بی مانندی که تاکنون در تبریز کسی شاهدش نبوده، همه دربهت و حیرت بودند. همه برای خرید بلیط عجله میکردند. اولین برنامه قرار بود با صدای اصغر رضوانی خواننده مشهور تبریزشروع شود. صدای زیبا و خوشایند او را همه دوست داشتند. او قرار بود غزل “سنسیز” از شاعرنامدار و مشهور کلاسیک آذربایجان “نظامی” را بخواند. قرار بود رهبران فرقه و سران دولت هم در برنامه افتتاحیه شرکت کنند. در شرایطی که هنوزدر تهران فیلارمونی وجود نداشت، فیلارمونی تبریز با همکاری هنرمندان تبریزی در آغوش “سهند” و “عینالی” به صدا در آمده بود. من به دلیل کاری که داشتم نتوانستم در برنامه شب اول شرکت کنم. فقط توانستم برنامه یکی از آخرین شبها را تماشا کنم. یک شب فراموش نشدنی بود. برنامههائی که نمایش میدادند بسیارخوب اجرا میشد. بویژه صحبتهای یک دختر و پسر ده – دوازده ساله همه تماشاچیها را مبهوت ساخته بود. آنها جدا از بازی و اجرای خوب، صدای فوقالعادهای هم داشتند. علیرغم اینکه اکنون بیش از پنجاه سال از آن زمان گذشته است من حتی کوچکترین نقطه از برنامههای آن شب را هم فراموش نکرده ام …
(۴ ) …
… در تمام شهرها و روستاهای آذربایجان گردهمائیهای مختلفی تشکیل میشد. در این گردهمائیها شرکت کنندگان با الهام ازسخنان مهم آقای پیشهوری که پیش از این در نطق معروف خود در کنگره بزرگ ۲۹ آبان ماه بیان داشته و از جمله گفته بود :
– ” ما فقط خواستار آن هستیم که خودمان مسائل خودمان را حل و فصل کنیم، ما نمیخواهیم آذربایجان را از ایران جدا کنیم، ما خواستار خودمختاری داخلی برای آذربایجان هستیم “.
شعارهائی سر میدادند و با صدور قطعنامههائی آرزوهای قلبی خود را به زبان میآوردند.
روزنامه “آذربایجان” ارگان فرقه، هرروز پر بود از این نوع قطعنامهها. بدینسان آقای پیشهوری درتقابل با رژیم شاه که رابطه تنگاتنگی با غرب داشت قرار گرفته بود. جنبشی که در آذربایجان شروع شده بود پایههای حکومت مرکزی در تهران را به لرزه در آورده بود. برای همین هم آنها برای از بین بردن آن هرچه که از دستشان بر میآمد کوتاهی نمیکردند. آذربایجان را تحت محاصره اقتصادی قرار داده و برای اینکه بتوانند آن را از نظر مادی و معنوی تحت فشار قرار دهند، همه منابع مالی و پولی آن در تهران را مسدود کرده بودند. علیرغم این همه، آذربایجان راه خود را ادامه میداد. حکومت برای جبران کسری نقدینگی خود مجبور شد پول چاپ کند. اگر درست به خاطرم مانده باشد،این پولها پنج قرانی و ده قرانی بود. برای حفظ ارزش این پولها مغازههای مخصوصی هم باز شده بود که ده قرانی را به جای یازده قران میپذیرفتند. این مسئله باعث شده بود تا اکثرمردم پول چاپ شده توسط حکومت را به پول دولت مرکزی ترجیح بدهند. همه چیز به قاعده پیش میرفت، اما هنوز هم احکام خودسرانهای که از زمان دولت مرکزی اعمال میشد بکلی از بین نرفته بود. معلوم نبود قلچماقهائی که روزگاری در محلههای مختلف تبریز برای مردم رجز میخواندند در کجا پنهان شدهاند. کلانتریهای تبریز از اساس تغییر کرده و به شکل جدیدی سازماندهی شده بود…
دولت مرکزی تا آن زمان هیچ اهمیتی به شهرها و روستاهای آذربایجان نداده بود. تبریز، ارومیه، اردبیل و شهرهای دیگر به حال خود رها شده بودند. در کوچهها و خیابانها از دست گردوخاک نمیشد نفس کشید. هزینه آبادانی دیگر شهرها خرج تهران میشد. پایتخت روز به روز زیباتر میشد. کوچهها و خیابانهایش اسفالت میگشت و ساختمانهای مرتفع ساخته میشد، اما به شهرهای دیگر ایران ازجمله شهرهای آذربایجان اهمیتی داده نمیشد. حکومت ملی باید در این مورد کاری میکرد.در اولین اقدام نام خیابان اصلی تبریز که پهلوی نامیده میشد را تغییر داده و نام قهرمان خلق و سردارملی ستارخان را بر آن نهادند. خیابانی که نام ستارخان را از آن خود ساخته بود میبایستی برازنده نام صاحبش هم باشد. برای همین یک روز صبح که مردم تبریز چشم گشودند، شاهد آسفالت شدن خیابان ستارخان شدند. همه از این کار متعجب شده بودند، زیرا مردم تبریز تا آن زمان چگونگی اسفالت شدن خیابانها را ندیده بودند. فاصله “میدان ساعت” تا ” باغ گلستان” درعرض سه روز اسفالت گردید. آن روزها را به خوبی بیاد دارم. وقتی ماشینها، آسفالت را برکف خیابان میریختند مردم تبریز در طول خیابان صف کشیده و کار کارگران را تماشا میکردند. این اولین گامی بود که تبریز را به یک شهر زیبا تبدیل میکرد. خیابان ستارخان چون آینهای شفاف میدرخشید.
در باغ زیبای “گلستان” تبریز جشن بزرگی دایر بود. از سران حکومت هم در این جشن شرکت کرده بودند. مردم تبریز به طرف “باغ گلستان” درحرکت بودند. قرار بود در این جشن از مجسمه ستارخان که در مرکز این باغ نصب میشد بطور رسمی پردهبرداری شود. پایهای که قرار بود مجسمه بر روی آن قرار گیرد از قبل آماده شده بود. صدای موسیقی میآمد. مجسمه ستارخان قرار بود بعد از پایان یافتن سخنرانیها روی پایه آن نصب شود. بلند کردن مجسمه برای دو نفر هم سخت بود، اما یکی ازجوانان ورزشکار تبریز بنام کمال، مجسمه را بر دوش گرفت و از نردبان بالا رفت و آن را بر روی پایهاش قرار داد. صدای تشویق پرشورجمعیت بلند شد. بدین شکل مردم آذربایجان وظیفه خود در قبال قهرمان ملیاش را ادا کرد. از آن به بعد، تبریزیهائی که برای گردش به باغ گلستان میرفتند، با رسیدن به مقابل این تندیس به یاد رشادتیهائی میافتادند که این قهرمان ملی در جریان رهبری انقلاب مشروطه از خود نشان داده بود.
تبریز، هر بامداد چشمانش را با کسب یک پیروزی میگشود. چینهای غم پیشانیش در زیر شعاع خورشید درخشان در حال آب شدن بود. تبریز قلب تپنده آذربایجان زخمهای عمیقی بر سینه داشت. این زخمها از نقاط مختلف آذربایجان شروع میشد و در سینه تبریز قهرمان تلنبار میشد. تبریز خود آذربایجان بود و آذربایجان نیز تبریز. التیام این زخمها از هر نقطه که شروع میشد فرقی نمیکرد. اکثریت ساکنین آذربایجان را روستائیان تشکیل میدادند. دولت مرکزی درد و غم روستائیانی که از خاک، گنج بیرون میآورد را درک نمیکرد.
هنوز بیانیه ۱۲ شهریور فرقه، آخرین کلام خود را در باره روستائیان ابراز نداشته بود.” زمینهای خالصه باید میان دهقانان تقسیم شود”. دهقانان تا امروز ازسوی صاحبان زمین استثمار شده، زندگی بخور و نمیری داشتهاند. روستائیان محصولی را که اززمین برداشت کرده بودند به نه قسمت تقسیم میکردند، دو قسمت آن را به ارباب میدادند و قسمتهای دیگر را هم به اشکال مختلفی مثل گوسفند و مرغ به عنوان عیدی در اختیار اربابها میگذاشتند…….