آذربایجان دموکرات فرقه سی

Azərbaycan Demokrat Firqəsi

فرقه دموکرات آذربایجان

کارگر جوش­کاری که ابرسرمایه دار شد

فرهنگی اخراجی بود. جنگ و بیکاری او را برای کار به سیامکان درمیان مثلث بندر گناوه، بندر دیلم و زیارتگاه میترایی بی بی حکیمه انداخته بود. بعنوان رانند کامیون ده چرخ تانکر آب که باید روزانه از منطقه ای بین گچساران وده دشت آب خوردن را برای کارگران پروژه بیاورد،آن هم با عبوراز گردنۀ خاکی به نام گچی و گردن شیطان بین راه گناوه -گچساران.

اواخرکار پروژه بزرگ سیامکان بود که شرکت بزرگ جهان پارس آن را به اجرا در آورده بود. تازه دهۀ شصت به پایان خود رسیده بود و هیچ کارگری خبر نداشت که حاکمیت در جستجوی راهی برای برگشت به سرمایه داری شاهنشاهی است. در این بی­خبری و پنهان­کاری حاکمیت، دولت«سردار سازندگی» دادوستد های پنهان و پشت پرده با نهاد های سرمایه داری جهانی برای کودتا بر علیه حقوق ملت را با قانون­زدایی به نام تعدیل ساختاری و خصوصی­سازی در ایران عملی نمود. ولی برای اجرا می باید خزنده عمل می کردند تا کارگران هیچ بویی از این کودتا نبرند(حذف قانون کار از قراردادهای کارکارگران پروژه ای).

بیش از 400  کارگر صنعتی در پروژۀ بزرگ سیامکان کارکرده بودند که اکثر آنها با پایان زمان قراردادهای­شان به پروژه­های دیگر رفته بودند. در کنار این پروژه بزرگ پروژۀ رگ سفید و جاده بی­بی­حکیمه هم در اختیار همین شرکت بود. کارگران پروژه ای یا همان قرارداد موقتی ها هم مانند برخی صنعت­گران آوارۀ دوران فئودالی که همه، آنها را کولی می نامیدند، کار و تولید می کنند. صنعت­گران نظام ملوک الطوایفی هم  با سندان وکوره سیارشان هربار برای یافتن خریدارکالاهای تولیدی­شان، آوارۀ یک دیار دیگربودند وبا تولید داس، خیش گاو آهن، بیل وامثال آن، روزگار می گذراندند. کارگران صنعتی تولید کننده پالایشگاه ها و پتروشیمی ها و دیگر صنایع مادر کشورهم در حاکمیت « مستضعفان» ، کارشان کولی­وار است. با پایان وساخت یک پروژه بزرگ (صنایع مادر)، در جستجوی کاری جدید، آوارۀ شهر ها و استان­های دیگرمی شوند و تا مدت ها باید بیکاری را از سر بگذرانند تا کاری به دست بیاورند، آن هم بدون بیمۀ بیکاری که بابت آن، هر ماه درصدی از حقوق­شان کسر می شود. سازنده صنایع مادر آنهایند ولی این دلال ها هستند که دراین نظام برهوت       بی خبری و مدنیت، که تنها دستور العمل های سرمایه داری جهانی راکار بردی می کنند، «کار آفرین» نامیده می شوند.

 برگردیم به کار بدون سیاست های ماکیاولیستی سرمایه داری که وارد شدن به حریم این گونه ساختاری، کار هرانسان باورمند به داد وآزادی نیست، دلال هفت تیر کش می خواهد و رابطۀ پنهانِ آن سوی آبی با امپریالیسم جهانی.

اسم­اش یاور بود. زمانی که دانش آموز دبیرستان بود عضو تیم کشتی آزاد دبیرستان بود وبعد ها به بکس و وزنه برداری روی آورد.          خرخوان بود، ولی نه درس و مدرسه، بلکه سرش توی کتاب های جلد سفید می چرخید، از این رو همیشه در هپروت و رویای آزادی و داد، سیر آفاق می کرد. در رویاهای­اش دیکتاتور ها را در هم می شکست و نیروهای امنیتی را در هم می کوبید، ولی پس از پایان رویا با سر در افسردگی واقعیت های موجود سقوط می کرد. با اردنگی از آموزش و پرورش بیرونش کرده بودند. ولی او که همیشه می اندیشید این بلا را روزی به سرش می آورند، گواهینامۀ پایۀ یک رانندگی را هم گرفته بود. حالا در این شرکت مشترک نادر عطایی – رفسنجانی رانندۀ کامیون آب بود که هیچ رانندۀ بیکاری حاضر به کار روی آن نبود، چون باید خطرناک ترین گردنۀ خاکی باشیب تند و پیچ های خطرناک هر روزه با بارِده تنی عبور کند. در بدترین نقاط گردنه، پیچ و شیب، راننده را به چند بار عقب وجلو کردن کامیون وادار می کند تا از پیچ عبور کند. از آن ارتفاع مرگ­بار لاشۀ کامیون­هایی که واژگون شده بودند واز آنها ورق پاره هایی به جا مانده بود مو بر تن رانندگان سیخ می کرد. ولی در شرایط جنگ و بیکاری و اخراج از شغلی که آن را با عشق  انتخاب کرده بود، او را وادار به پذیرفتن این کار شاق کرده بود.

جهان پارس یکی از بزرگترین گروه های ترابری با کامیون های متعدد ورانندگان مجرب را داشت و دارد، ولی هیچ کدام از آن رانندگان حاضر نبودند روی این کامیون لعنتی کار کنند. روز اول همۀ راننده ها به او می گفتند «عمو ! برو پی بیکاری خودت، این شغل آخرو عاقبتش مرگه، زنده در رفتن نداره.» ولی وی وقتی یاد همسر وسه کودک­ش می افتاد به خود می گفت: بیکاری هرگز.

به ابتدای گردنه گچی رسیده بود. با دیدن جادۀ خاکی ناهموارو شیب تند وپیچ های غیر استاندارد و ارتفاعی بالا که تنها با چند بار عقب جلو کردن کامیون سنگین، آن هم در بدترین وبلند ترین نقطۀ گردنه، امکان عبور بوجود می آمد، عرق سردی بر مهره­های کمرش نشست، ترس همه وجودش را فرا گرفت، تردید و ترس مانند خوره به جانش افتاد. راه برگشت یعنی اخراج  و بیکاری. او حتی پول برگشت به   خانه اش را که تازه از اهواز به اصفهان رفته بود، نداشت. آن هم در یک شهر بدون آشنا و در محله ای به نام  مفت آباد . اندیشۀ بازگشت، دردناک­تر از خطر پیش رو بود. باز تصور عقب و جلو کردن با یک کامیون ده چرخ با باری سنگین و این شیب تند بر تردید های­اش       می افزود، تنها نیاز به یک خطای کوچک داشت، تا پایان دفتر زندگی اش نوشته شود. در این لحظات دردناک ترس و تردید یک جرقه، یک روشنایی دور بود که  اندیشه اش را به خود آورد و آرامش را به او باز گرداند. با خود اندیشید: «این خطر در مقابل دشواری ها و خطرات مبارزه اجتماعی آن چنان ناچیز است که نمی توان آن را درمعادلات یک زندگی قرار داد» . با سردادن فریاد « باید در همه عرصه های زندگی به مبارزه ادامه داد وخطر کرد»  بدین گونه به خودش قوت قلب می داد. به یاد گفته های یکی از دوستانش افتاد، که همیشه به همۀ دوستانش یاد آوری می کرد: « زندگی در همۀ عرصه های­اش و حتی با کشش برخی غرایضی که در درون ما، ما را  به چالش می گیرد، همه اش چالش و مبارزه است، نمی توان آن را دور زد ویا تسلیم آن شد، ترس و تسلیم یعنی سقوط به ورطۀ یک زندگی نباتی”.

کامیون بسختی بار سنگین و وزن خودش را با دندۀ سنگین به بالا می کشید و دنیایی دود و سر وصدا ایجاد می کرد. یاور برای آرامش به موسیقی پناه برد و با فراز و نشیب یک سمفونی، دشواری ها و ترس ها نرم نرمک پرگرفتند و به آسمان ها رفتند. در آن پیچ خطرناک توانست با هوشیاری و سرعت عمل در تعویض دنده ها از خطر عبور کند. در سرازیری گردنه،کامیون را با دنده یک به حال خود رها کرد تا آرام به پایین برود، در کفی بین دو رشته کوه، رودخانه زهرۀ زیبا با آبهای شفاف و کبود او را وادار به ایستادن کرد. در آن کوه های دور افتاده، تنها صدای تک وتوکی از پرندگان به گوش می رسید و خروش آب های رودخانۀ زهره در میان قلوه سنگ های صیقلی داده اش، حتی عشایر هم که برای آب و چراگاه همۀ کوه ها را می پیمایند در اینجا حضور نداشتند. کامیون را پارک کرد ولی به دلیل فرسودگی کامیون می ترسید آن را خاموش کند و دیگر روشن نشود. از این رو ترمز دستی راکشید. و آماده شد تنی به آب بزند. خود را به آب­های کبود زهره سپرد تا آرامشی بیابد. 6 ماه کار هر روزه او همین بود.  دربرگشت می باید به یک بخش از کارگران که در میان کوه ها نزدیک بی­بی­حکیمه کار می کردند آب آشامیدنی برساند. در این واحد کار،انضباط و نظافت کارگاه استثنایی بود. زمانی که با کنجکاوی علت را جستجو کرد متوجه شد مسئول این بخش،سوپر وایزری کهن سال وارمنی است که نسبت به کار و شرایط کارگاه اش با حساسیت برخورد می کند، وبرای کارگران اش شرایط بهتری را فراهم نموده است. یاوربه دفترش رفت. او که مردی جدی و پر کار بود با صدای بَمی از او پرسید:

 – چیزی می خواهی؟

– نه برام عجیبه، اینجا نسبت به بقیه شرکت جهان پارس خیلی مرتب تره.

– چرا برات عجیبه؟ محیط کارگاه برای کارِ کارگران باید بهترین شرایط ایمنی و ابزار و بهداشت را داشته باشه، (با تاکید)این عجیبه ؟!

– ببخشید! شما از سندیکالیست های زمان شاه هستید با گرایش چپ سنتی؟

 – مگه تو فضولی؟

 – نه کارگاهی که تو سرپرستی می کنی، این بو رو میده.

– مثل اینکه کله توهم بوی قرمه سبزی می دهِ، ولی سنتی دیگه چه صیغه ایه؟

– هیچی بابا، این از اون یاوه ها ایه که چپ طبقۀ متوسط، هر روزه نشخوار می کنه.

– تو که یک کارگری این یاوه ها رو چرا نشخوار می کنی؟

– چشم! دیگه نشخوار نمی کنم.

 – حالا درست شد.

 – بابا برات آب آوردم حداقل یک استکان چای به ما، بده.

– اینجا کارگاهه ، وقت کافی و تایم هم نداریم، این شرکت فقط دولت رو می­چاپه، شرکت نفت رو می چاپه، مردم رو می چاپه، همین طور کارگرها رو. آن وقت تو چای می خوای؟ تو هم باید به این وضع عادت کنی.

ولی با مهربانی یک فنجان قهوه را که برای خودش ریخته بود تعارف کرد :

– تازه کاری، درسته؟ تا به حال ندیده بودمت.

کار روی کامیون مانع از ارتباط یاور با کارگران بود ولی به گونه ای استثنایی این رفیق ارمنی را پیدا کرد. شب ها وقتی به خوابگاه می رفت تنها یک کارگر قدیمی وجود داشت که پای تلویزیون سالن پذیرایی نمی رفت وفیلم های سکسی تلویزیون بحرین را نگاه نمی کرد و گاهی که کمتر خسته بود، روزنامه وکتابی می خواند. با او هم رفیق شده بود.  او شرایط کارگاه و روابط محیط کارگاه را برایش توضیح   می داد.

 – یادت باشه در این کارگاه به هیچ کس اعتماد نکنی چون رییس شرکت که خودش یک کارگر جوشکار بوده که تنها شش کلاس دبستان را خوانده است، یک سازمان پلیس مخفی راه انداخته و هر کارگری که به دیر شدن پرداخت حقوق کارگران اعتراض کنه، بوسیلۀ  آدم فروش هاش  شناسایی می کنه، آن وقت به یک برق کار که از برق کاری چیزی نمی دونه ولی بعنوان بازرس به همه جای کارگاه سرک می کشه، اطلاع داده می شه، این برقکار از آن بزن بهادر های لات ولوته، سراغ آن کارگر می ره، بهانه ای  معمولی از او می گیره وجلوی کارگرها رکیک ترین توهین ها را به او می کنه وبعد او را به باد کتک می گیره.  اون بیچاره هم سرش را پایین می اندازه و از کارگاه می ره. اگه به نیروی انتظامی بندر شکایت کنه ، نادرعطایی،صاحب چهان پارس با استخدام یکی دو نفر از فامیلای مامور بعنوان نگهبان، او رو راضی می کنه. مامور هم،کارگر کتک خورده را می ترسونه که تو توی کار پروژۀ ملی اخلال کردی،جرمت سنگینه، تا آن کارگر بی پناه از ترس کمیته و امثال آن پا به فرار بگذاره. به دلیل این سازمان سرکوب شرکته که  با اینکه این شرکت اولین شرکتیه که در این زمان، حقوق های کارگران را شش ماه پیش خود نگه می داره کسی شهامت ایجاد تشکل، اعتصاب واعتراض رو نداره.

– پس این عمو که میگی یک کارگر جوشکار بوده چطوری اواخر دهۀ شصت یکی از بزرگترین شرکت های مهندسی ساخت وتولید پالایشگاه ها رو داره؟

 – من با او کار می کردم، یک کار کوچک صنعتی، کشیدن یک خط لوله در شمال کشور رو از یک شرکت دست دوم گرفته بود که خودش و چند جوشکار دیگه بصورت پیمانی می خواستند جوشکاری کنند. ولی در آب و هوای بارونی و زمین های باتلاقی شمال، داشتند ورشکسته می شدند که این عمو( نادر عطایی که شرکت به اسم او بود) به سراغ رفسنجانی رفت و نیمی از سود و درآمد شرکت در هر پروژه را که بنام جهان پارس ثبت کرده بود، ظاهرا در راه انقلاب به او بخشید و بدین طریق وام بزرگی با بهرۀ ناچیزی دریافت کرد وبا    دلار های هفت تومانی دولتی، همۀ ماشین آلات مورد نیاز کار رو خرید. اوبا این بند وبست ها شد این که می بینی. چون خودش سال ها در میان کارگران کار کرده بود و همۀ چم و خم اخلاق آنها رو می دونه، با کمک یک باند آدم فروش­ها و یک قلدر گردن کلفت با ضرب وشتم نطفۀ هر حرکت کارگری رو خفه می کنه و اجازۀ پا گرفتن یک تشکل در میان کارگرها را نمی ده. پارتی­اش هم که رییس جمهوره و خدا هم نمی تونه به او کج نگاه کنه. پس حواستو جمع کن کجا کار می کنی.

– همینه که هنوز جنگ تمام نشده کارهای بزرگ و آب ونون داریه به اون می دند، مگه نه؟

ولی چنین منطق های فاشیستی با اندیشه های یاورسر سازگاری نداشت. روز هایی که کارش را زودتر تمام می کرد به محل تعمیرگاه بزرگ ماشین آلات می رفت  و با تعمیر کاران سر غرولند را باز می کرد، که« بابا شش ماهه حقوق نمی دند، چرا یک اعتراضی نمی کنین؟ مگه شما اجارۀ خونه نمی دین؟ مگه زن و بچه هاتون بجای غذا هوا غورت می دن؟»

دومین باری که این چنین گفتگویی را با کارگران باز کرد، قداره کش نادر عطایی،مدیر عامل و صاحب شرکت بزرگ جهان پارس بنام      « شهنی» به سراغش آمد. ولی آن بیچاره نمی دانست که این کارگر از همه توطئه های پشت پردۀ شرکت و قداره کشی او اطلاع داره و آماده درگیر ی با اوست. از همه بدتر نمی دانست که این بار طرف درگیری اش هم با کشتی آزاد وهم با ورزش بُکس آشنایی داره.

از کنار یاور گذشت و به او تنه ای زد، برگشت وطبق معمول کار همیشگی اش،توهین های رکیکی را نثار یاور کرد، ولی فرصت حمله را از دست داد چون ضربه مستقیم مشت چپ روی صورتش او را گیج کرد وضربه سریع هوک راست اورا نقش زمین کرد. کارگران قشقایی که جیره خوار شرکت بودند به کمک او آمدند واو را از روی زمین جمع کردند. رانندۀ کامیون به دفتر سرپرست پروژه به نام ممتاز جهرمی که زمانی مدعی چپ  چپ بود واینک بعنوان سرپرست کارگاه جیره خوار عطایی شده بود، احضار شد. دستور اخراج او توسط هم بند        سابق اش صادرگردید. جناب سرپرست کارگاه چپ اسبق، برای اینکه زودتر از شر این کارگر پرخاشگرکه حاضرنیست مانند او« آدم »بشود، راحت شود، نیمی از حقوق­اش را به او داد ونیم دیگرش را به دریافت صورت وضعیت موکول کرد، که قراربود به حسابش واریز گردد، که هرگز واریز نشد.

ناصر آقاجری 9 آذر

Facebook
Telegram
Twitter
Email