صمد بهرنگی
روزی روزگاری پادشاهی بود و دختری داشت شش هفت ساله. این دختر كنیز و كلفت خیلی داشت، نوكری هم داشت كمی از خودش بزرگتر به نام قوچ علی. وقت غذا اگر دستمال دختر زمین می افتاد، قوچ علی بش می داد. وقت بازی اگر توپ دورتر می افتاد، قوچ علی برایش می آورد. گاهی هم دختر پادشاه از میلیونها اسباب بازی دلش زده می شد و هوس الك دولك بازی می كرد. الك دولك دختر پادشاه از طلا و نقره بود.
اول دفعه ای كه دختر هوس الك دولك بازی كرد، پادشاه تمام زرگرهای شهر را جمع كرد و امر كرد كه تا یك ساعت دیگر باید الك دولك طلا و نقره ای دخترش حاضر شود. این الك دولك صد هزار تومان بیشتر خرج برداشت. یك زرگر هم سر همین كار كشته شد. چون كه گفته بود كار واجبی دارد و نمی تواند بیاید. زرگر داشت برای دختر نوزاد خود گوشواره درست می كرد.
هر وقت كه دختر پادشاه هوس الك دولك می كرد، قوچ علی به فاصله ی كمی از او می ایستاد و منتظر می شد. دختر پادشاه چوب كوتاه نقره ای را روی زمین می گذاشت، با چوب دراز طلایی به سر آن می زد و آن را به هوا پرتاب می كرد. قوچ علی وظیفه داشت دنبال چوب بدود و آن را بردارد بیندازد به طرف دختر. دختر آن را توی هوا محكم می زد و دورتر پرتاب می كرد. قوچ علی باز می رفت آن را برمی داشت می انداخت به طرف دختر. وقتی دختر خسته می شد، قوچ علی می رفت كنیز كلفتها را خبر می كرد می آمدند دختر را روی تخت روان به قصرش می بردند. قوچ علی هم می رفت خزانه دار مخصوص اسباب بازی های دختر را خبر می كرد كه بیاید الك دولك را ببرد بگذارد سر جایش كنار میلیونها اسباب بازی دیگر، قوچ علی بعد می رفت پیش خزانه دار لباس های دختر پادشاه كه لباس مخصوص غذا برای دختر ببرد و لباس مخصوص الك دولك بازی را بیاورد سر جایش بگذارد.
قوچ علی بعد می رفت آشپز مخصوص دختر پادشاه را خبر می كرد كه غذای بعد از الك دولك بازی دختر را ببرد. دختر پادشاه بعد از هر بازی غذای مخصوصی می خورد.
قوچ علی همیشه دنبال اینجور كارها بود. وقتی دختر می خوابید، او وظیفه داشت پشت در بخوابد تا كنیز و كلفتها و نوكرها بدانند خانم خوابیده و چیزی نپرسند و نگویند.
دختر پادشاه هر امری داشت قوچ علی با میل دنبالش می رفت و كارها را چنان خوب انجام می داد كه دختر پادشاه هرگز دست روی او بلند نكرده بود. قوچ علی عاشق دختر پادشاه بود. صاف و ساده دوستش داشت. به نظر خودش هیچ عیب و علتی تو كارش نبود. به همین جهت روزی راز دلش را به دختر گفت.
آن روز دختر در باغ پروانه می گرفت. قوچ علی هم پای درختی ایستاده بود و او را تماشا می كرد و گاهی هم كه پروانه ای می رفت بالای درختی می نشست، قوچ علی وظیفه داشت از درخت بالا رود و پروانه را بلند كند. یك بار دختر پروانه ی درشتی دید. قوچ علی را صدا كرد و گفت: قوچ علی، بیا این را تو بگیر. من ازش می ترسم.
قوچ علی تندی دوید، پروانه را گرفت انداخت توی سبد توری. وقتی سرش را بلند كرد، دید دختر روبرویش ایستاده، صاف و ساده گفت: شاهزاده خانم، من عاشق شما هستم. خواهش می كنم وقتی هر دو بزرگ شدیم، زن من بشوید.
اما هنوز حرفش تمام نشده بود كه دختر پادشاه كشیده ی محكمی زد بیخ گوشش و داد زد: نوكر بی سر و پا، تو چه حق داری عاشق من بشوی؟ مگر یادت رفته من یك شاهزاده خانمم و تو نوكر منی؟ تو لیاقت دربانی سگ مرا هم نداری. توله سگ!.. گم شو از پیش چشمم!.. برو كلفتهایم را بگو بیایند مرا ببرند، ترا هم بیرون كنند كه دیگر نمی خواهم چشم كثیفت مرا ببیند.
قوچ علی گذاشت رفت و كلفتها را خبر كرد، كلفتها با تخت روان آمدند دیدند دختر پادشاه بیهوش افتاده. ریختند بر سر قوچ علی كه پسر، دختر پادشاه را چكار كردی. قوچ علی گفت: من هیچكارش نكردم. خودش عصبانی شد، مرا زد و بیهوش شد. به كی به كی قسم!
اما كی باور می كرد. گلاب و شربت آوردند، حال دختر را جا آوردند گذاشتندش روی تخت روان و بردند به قصرش. دختر پادشاه امر كرد: به پدرم بگویید گوش این نوكر نمك نشناس كثیف را بگیرند، مثل سگ از قصر بیرون كنند. نمی خواهم چشمهای كثیفش مرا ببیند.
پادشاه امر كرد قوچ علی را همان دقیقه، راستی هم مثل سگ بیرون كردند. دختر پادشاه چند روزی مریض شد. هر روز چند تا حكیم بالای سرش كشیك می دادند. آخرش خودش گفت كه دیگر خوب شده و حكیمها را مرخص كرد.
2
سالها می گذشت و دختر پادشاه هر روز و هر سال خودپسندتر از پیش می شد، محل سگ به كسی نمی گذاشت. چنان كه وقتی هفده هیجده ساله شد، امر كرد كه هیچكس حق ندارد به او نگاه كند و بدن پاك او را با نگاهش كثیف كند. اگر كسی از كلفتها و نوكرها اشتباهی نگاهی به او می كرد حسابی شلاق می خورد و اگر لب از لب باز می كرد و حرفی می گفت، زنده زنده می انداختندش جلو گرگهای گرسنه كه دختر پادشاه برای تفریح خودش توی باغ نگهشان می داشت. پادشاه دخترش را به خاطر همین كارهایش خیلی دوست داشت. همیشه به دخترش می گفت: دخترم، تو داری از خود من تقلید می كنی. ازت خوشم می آید.
دختر پادشاه چنان شده بود كه همیشه تنها توی باغ گردش می كرد و با كسی حرف نمی زد. می گفت كه كسی لیاقت حرف زدن با مرا ندارد. دو تا استخر بزرگ هم وسط باغ درست كرده بودند كه همیشه یكی پر شیر تازه بود و دیگری پر گلاب و عطر گل سرخ و یاسمن و اینها. دو تا كلفت جوان وظیفه داشتند سر ساعت معینی سرشان را پایین بیندازند و همانطور تا لب استخر بیایند تا دختر از استخر شیر بیرون بیاید و توی استخر گلاب برود و بیرون بیاید و خود را در حوله بپیچد. كلفتها حق نداشتند دست به بدن او بزنند. اگر حتی نوك انگشت كسی به پوست و موی او می خورد، همان روز دست جلادها سپرده می شد كه انگشتش یا دستش بریده شود.
دختر پادشاه اینقدر دیگران را از خود دور می كرد كه تنهای تنها می ماند و نمی دانست چگونه وقت بگذراند. از پروانه گرفتن و گل چیدن و شستشوی توی شیر و گلاب و اسباب بازی و خوردن و نوشیدن و تماشای گرگها هم سیر شده بود. ناچار بیشتر وقتها می خوابید. همیشه هم قوچ علی را خواب می دید. قوچ علی می آمد با دختر پادشاه بازی كند. دختر اولش خوشحال می شد. ناگهان یادش می آمد كه دختر پادشاه است و با دیگران خیلی فرق دارد. آنوقت یادش می آمد كه دختر پادشاه است و با دیگران خیلی فرق دارد. آنوقت قیافه می گرفت و قوچ علی را از خود دور می كرد. اما قوچ علی ول نمی كرد. می خواست دست او را بگیرد. دختر زور می زد كه دستش را بدزدد. اما آخرش وا می داد و قوچ علی می توانست دست او را بگیرد و دوتایی شروع می كردند به بازی و جست و خیز و پروانه گرفتن. وسط بازی قوچ علی می گفت: شاهزاده خانم. من عاشق شما هستم. خواهش می كنم وقتی من هم مثل تو بزرگ شدم، زن من بشوید.
در اینجا باز دختر پادشاه یادش می آمد كه دختر پادشاه است و قوچ علی را سیلی می زد و داد و بیداد می كرد. قوچ علی را می سپرد دست جلادها و ناگهان به صدای فریاد خودش از خواب می پرید…
همیشه این خواب را می دید. نمی توانست همبازی دیگری را خواب ببیند. تازه قوچ علی را هم با همان سن و سال و سر و وضع كودكی خواب می دید.
دختر پادشاه خواستگار هم داشت. چند شاهزاده از مملكتهای دور به خواستگاریش آمده بودند، اما او ندیده ردشان كرده بود كه من غیر از خودم كسی را دوست ندارم.
3
روزی دختر پادشاه توی استخر شستشو می كرد. كبوتری آمد نشست روی درخت انار لب استخر و گفت: ای دختر زیبا، تو چه بدن قشنگی داری! من عاشق تو شدم. خواهش می كنم از توی شیر بیا بیرون تا خوب تماشایت كنم.
دختر پادشاه گفت: ای پرنده ی كثیف، به تو امر می كنم از اینجا بروی. من یك شاهزاده خانمم. كسی حق ندارد مرا نگاه كند. كسی لیاقت حرف زدن با مرا ندارد.
كبوتر خندید و گفت: ای دختر زیبا، من می دانم كه خیلی وقت است همصحبتی نداشته ای…
دختر پادشاه یادش رفت دختر پادشاه است و ناگهان نرم شد و گفت: ای كبوتر خوش صحبت، خواهش می كنم به من نگاه نكن. خوب نیست.
كبوتر گفت: ای دختر زیبا، دست خودم نیست كه نگاهت نكنم. دوستت دارم.
دختر گفت: ای كبوتر خوش صحبت، من كه نمی توانم عشق یك كبوتر را قبول كنم. اگر عاشق راست راستكی هستی، از جلدت بیا بیرون تا من هم ترا تماشا كنم.
كبوتر گفت: ای دختر زیبا، من دلم قرص نیست كه تو عشق مرا قبول كنی. یك چیزی گروگان بده تا دلم قرص شود از جلدم بیرون بیایم.
دختر گفت: ای كبوتر خوش صحبت، هر چه می خواهی بخواه، می دهم.
كبوتر گفت: ای دختر زیبا، خوابت را بده من.
دختر گفت: ای كبوتر خوش صحبت، خواب من به چه دردت می خورد؟
كبوتر گفت: ای دختر زیبا، بعد می بینی خواب تو به چه درد من می خورد.
دختر گفت: ای كبوتر خوش صحبت، خواب من مال تو.
در این موقع صدای پای كلفتهای دختر شنیده شد كه حوله به دست، سرشان را پایین انداخته بودند می آمدند. كبوتر گفت: ای دختر زیبا، خوابت شده مال من. كلفتهایت دارند می آیند. من رفتم. بعد باز می آیم. من اسمت را گذاشتم « قیز خانم». خوب نیست دختر زیبایی مثل تو اسم نداشته باشد.
دختر پادشاه ناگهان یادش آمد كه دختر پادشاه است و داد زد: ای حیوان كثیف، تو چه حقی داشتی با من حرف می زدی؟ خواب مرا به خودم برگردان. والا دل و روده ات را از پس گردنت درمی آورم، تو حق نداری با آن دهان كثیف روی من اسم بگذاری.
اما كبوتر از روی درخت انار خیلی وقت بود كه پا شده بود رفته بود. دختر پادشاه بیخودی عصبانی می شد و جلادهایش را به كمك می خواست.
4
چند هفته بود كه دختر پادشاه یك دقیقه هم نخوابیده بود. اصلا خواب به چشمش نمی آمد. اولها بیخوابی چنانش كرده بود كه همه خیال می كردند دیوانه شده است. مثل سگ هار توی اتاقش راه می رفت، در و دیوار را چنگ می زد و به همه فحش می داد. كسی را پیش خود راه نمی داد، حتی پدرش را، حكیمها را. روزها و شبها تنهای تنها بود. آخرش خسته و مریض شد و افتاد. این دفعه هم خواب به چشمش نمی آمد. اما نه حرفی می زد نه حركتی می كرد. می گذاشت كه حكیمها را یكی پس از دیگری بالای سرش بیاورند و ببرند. هیچ حكیمی نتوانست دختر را خوب كند. پادشاه امر كرده بود هیچكس حق ندارد دست به بدن دختر بزند. این بود كه حكیمها نمی توانستند ببینند درد دختر چیست. روزی حكیم پیر و غریبه ای آمد گفت: من بدون دست زدن به بدن بیمار می توانم او را معاینه كنم و دوایش را بگویم. اگر نتوانستم گردنم را بزنند.
پادشاه گفت كه او را پیش دختر ببرند. حكیم پیر مدت درازی پهلوی دختر نشست تماشایش كرد. بعد گفت: تنها علاج او « افسانه ی محبت» است. باید كسی بالای سر او « افسانه ی محبت» بگوید تا خوب شود و بتواند بخوابد.
پادشاه امر كرد جارچیها در چهار گوشه ی شهر جار زدند كه: هر كه « افسانه ی محبت» بلد است بیاید برای دختر پادشاه بگوید تا پادشاه او را از مال دنیا بی نیاز كند.
خیلی ها به طمع مال آمدند كه ما « افسانه ی محبت» بلدیم، اما وقتی رسیدند پشت پرده ی اتاق دختر، مجبور شدند دروغهایی سر هم كنند كه البته اثری در دختر پادشاه نكرد و پادشاه هم همه شان را دست جلادها داد. دیگر كسی جرئت نداشت قدم جلو بگذارد. چند روزی گذشت. باز حكیم پیر و غریبه پیدایش شد. به پادشاه گفت: این چه شهری است كه كسی « افسانه ی محبت» بلد نیست؟ در فلان كوه چوپان جوانی زندگی می كند. او « افسانه ی محبت» بلد است. بروید او را بیاورید. اما پادشاه، بدان كه اگر خود تو دنبال او نروی، هرگز از كوه پایین نمی آید.
حكیم گذاشت رفت. پادشاه با چند نفر دیگر سوار اسب شد و راه افتاد. رفتند رسیدند پای كوه. چوپان جوان را صدا كردند. چوپان از بالای كوه گفت: شما كیستید؟ چكارم داشتید؟
پادشاه گفت: من پادشاهم. مگر تو نشنیدی دختر من مریض شده؟ می خواهم بیایی برایش…
پادشاه یادش رفت كه حكیم چه گفته بود. چوپان یادش انداخت: « افسانه ی محبت» می خواهی؟
پادشاه گفت: آره، همان كه گفتی. حكیم پیر و غریبه ای گفت كه تو بلدی.
چوپان جوان گفت: آره، بلدم.
پادشاه گفت:اگر دخترم را خوب كنی هر چقدر طلا و نقره و ثروت بخواهی، می دهم.
چوپان كه داشت از كوه پایین می آمد گفت: پادشاه، اگر حرف مال دنیا را بیاری، من نمی آیم. « افسانه ی محبت» همین به خاطر محبت گفته می شود.
پادشاه دیگر چیزی نگفت. دلش می خواست این چوپان فضول را دست جلادها بسپارد اما چیزی نگفت. چوپان سوار ترك اسب پادشاه شد و راه افتادند. وقتی به قصر رسیدند، چوپان را پشت پرده ای نشاندند و گفتند: از همین جا بگو. چشم نامحرم نباید به صورت دختر پادشاه بیفتد.
چوپان جوان گفت: « افسانه ی محبت» هم چیزی نیست كه هركس بتواند بشنود. اگر غیر از من و دختر كس دیگر این دور و برها باشد، افسانه اثری نخواهد داشت. همه دور شوند.
پادشاه ناچار امر كرد قصر دختر را خلوت كردند. توی قصر فقط چوپان ماند و دختر پادشاه. آنوقت چوپان جوان پرده را كنار زد و داخل اتاق شد. دختر آرام دراز كشیده بود و هیچ اعتنایی به كسی و چیزی نداشت. چوپان كنار در نشست و بلند بلند گفت: ای دختر زیبا، ای قیز خانم، می خواهم « افسانه ی محبت» بگویم، گوش می كنی؟
دختر انگار صدای آشنایی شنیده سرش را برگرداند و چشمهایش را دوخت به چوپان جوان و گفت: آره، گوش می كنم بگو.
چوپان شروع كرد به گفتن « افسانه ی محبت». گفت:
– « روزی روزگاری پادشاهی بود و دختری داشت شش هفت ساله. این دختر كنیز و كلفت خیلی داشت، نوكری هم داشت كمی بزرگتر از خودش به نام قوچ علی. وقت غذا اگر دستمال دختر زمین می افتاد، قوچ علی بش می داد. وقت توپ بازی اگر توپ دورتر می افتاد، قوچ علی برایش می آورد. گاهی هم دختر هوس الك دولك بازی می كرد. الك دولك او از طلا و نقره بود. وقتی دختر می خوابید، قوچ علی وظیفه داشت پشت در بخوابد تا كنیز و كلفتها و نوكرها بدانند خانم خوابیده و چیزی نپرسند و نگویند. دختر پادشاه هر امری داشت، قوچ علی با میل دنبالش می رفت و كارها را چنان خوب انجام می داد كه دختر پادشاه هرگز دست روی او بلند نكرده بود. قوچ علی عاشق دختر پادشاه بود. صاف و ساده دوستش داشت. به نظر خودش هیچ عیب و علتی تو كارش نبود. آخر دوست داشتن چه عیب و علتی ممكن است داشته باشد؟ وقتی با هم توی باغ بودند و دختر پادشاه پروانه می گرفت یا الك دولك بازی می كرد، قوچ علی خودش را چنان شاد و سبك می دید كه نگو. هرگز از تماشای او سیر نمی شد. دلش می خواست دختر اجازه بدهد كه دستش را بگیرد و دوتایی قدم بزنند و پروانه بگیرند. اما دختر پادشاه كسی را پسند نمی كرد، كلفت ها و نوكرها را سگ می گفت و پیش خود راه نمی داد. قوچ علی همینطور شاد و سبك زندگی می كرد تا روزی كه دید دیگر نمی تواند راز دلش را به دختر نگوید. این بود كه روزی وقت پروانه گرفتن به دختر گفت: شاهزاده خانم، من عاشق شما هستم. خواهش می كنم وقتی هر دو بزرگ شدیم زن من بشوید.
دختر پادشاه از این حرف چنان بدش آمد كه قوچ علی را سیلی زد و بعد هم مثل سگ از پیش خود راند. دختر پادشاه قوچ علی را بیرون كرد و هرگز فكر نكرد كه چه بلایی سر او آمد.»
چوپان جوان ساكت شد. دختر گفت: چوپان، بگو بعد چه شد؟
چوپان گفت: ای دختر زیبا، تو فكر می كنی چه بلایی سر قوچ علی آمد؟
دختر گفت: من هرگز فكر نكرده ام كه چه بلایی سر قوچ علی آمد. تو می دانی قوچ علی آخرش چه شد؟ بیا جلو بگو.
چوپان پا شد رفت نشست كنار تخت دختر دست او را در دست گرفت و دنباله ی « افسانه ی محبت» را چنین گفت:
– « پدر قوچ علی چوپانی می كرد. قوچ علی پای پیاده سر به بیابان گذاشت و رفت پدرش را سر كوه پیدا كرد. پدرش سخت مریض بود و در غار گوسفندان خوابیده بود. خواهر قوچ علی كه به سن و سال خود او بود، گوسفندان را به چرا برده بود. پدر از دیدن پسرش خیلی خوشحال شد و گفت: قوچ علی، چه به موقع آمدی. من دارم می میرم. خواهرت را تنها نگذار. تنهایی درد كشنده ای است.
پدر مرد. پسر او را همانجا سر كوه خاك كرد. عصر كه خواهر برگشت، به جای پدرش، برادرش را دید. با هم برای پدرشان گریه كردند و سر قبرش گل و درخت كاشتند.
روزها و هفته ها و ماهها و سالها گذشت. قوچ علی و خواهرش شدند هفده هیجده ساله. دو تایی كوه و صحرا را از پاشنه در می كردند و گوسفندانشان را در بهترین جاها می چراندند. شبها را با سگهایشان در غار می گذراندند. فقط گاهی در زمستان به شهر می آمدند، موقعی كه گوسفندان در غار زمستانی بودند و وقت بیكاری بود.
خواهر قوچ علی مثل هوای بهار لطیف بود، مثل آفتاب تابستان درخشان بود، مثل میوه های پاییز معطر و دوست داشتنی بود و مثل ماه شبهای زمستان صاف و دلچسب بود و مثل لاله ی صحرایی سرخ رو و وحشی بود. به همین جهت قوچ علی لاله صدایش می كرد.
روزی وقتی گوسفندان را برمی گرداندند، قوچ علی دید كه بزی از گله گم شده. یكی از سگها را برداشت و رفت دنبال بز. چند كوه را پشت سر گذراندند بالاخره دیدند بز نشسته سر چشمه ای گریه می كند و مثل بید می لرزد. سگ تا بز را دید عوعو كرد و گفت: بز، گریه نكن آمدیم.
بز شاد شد و گفت: می ترسیدم دنبالم نیایید، قسمت گرگ شوم. تشكر می كنم.
هوا داشت تاریك می شد. قوچ علی نگاه كرد دید از آنور كوه هفت تا اسب سفید دارند بالا می آیند. بز را دست سگ سپرد و راهشان انداخت و خودش پشت سنگی منتظر نشست. اسبها آمدند رسیدند سر چشمه. هر كدام مشكی به پشت داشت. پر كردند، خواستند برگردند كه یكی از اسبها گفت: من دیگر نمی توانم تنهای تنها توی آن قصر زندگی كنم. همینجا خودم را می كشم یا برمی گردم به شهر خودمان. شما هم برگردید پیش دختر عموها.
اسبهای دیگر دلداری اش دادند و بالاخره با هم برگشتند. قوچ علی پا شد افتاد دنبال اسبها. رفتند و رفتند چند تا كوه را پشت سر گذاشتند. رسیدند به جنگل خلوتی كه كوچكترین پرنده و خزنده و چرنده ای توش نبود. هفت قصر زیبا دیده می شد. هر كدام از اسبها رفت توی یكی از قصرها. قوچ علی منتظر شد دید شش كبوتر سفید از آسمان پایین آمدند و هر كدام رفت به یكی از قصرها. قوچ علی باز منتظر شد.
صدای گریه شنید. به یك یك قصرها سر كشید. دید در هر قصری دختری مثل ماه و پسری مثل خورشید، گرم صحبت و خنده اند، اما در قصر هفتمی پسری مثل خورشید تنها نشسته با یك تكه گچ عكس گل لاله می كشد و زار زار گریه می كند. چنان گریه ای كه دل سنگ كباب می شد. قوچ علی داخل شد. سلام كرد و گفت: ای جوان، گریه نكن، دلم را كباب كردی.
جوان سرش را بلند كرد و گفت: تو كیستی؟ از كجا آمدی؟
قوچ علی گفت: من چوپان كوهستانم. صدای گریه ات مرا اینجا كشاند.
جوان گفت: صبح ترا سر كوه دیدم. خوب شد آمدی. بیا بنشین، دلم همصحبتی می خواست.
قوچ علی نشست و گفت: چرا چنین گریه می كردی؟
جوان گفت: قصه ی من كمی طولانی است. اگر حوصله ی شنیدن داری، برایت بگویم.
آنوقت شروع كرد سرگذشت خود را چنین گفت:
– « ما هفت برادریم. دو روز بیشتر نیست به این جنگل آمده ایم. توی شهر خودمان آهنگری می كردیم. پدر پیری داشتیم كه بهترین شمشیرساز شهر بود. روزها آهنگری می كردیم و شبها مخفیانه، در زیرزمین، شمشیر می ساختیم. پادشاه اسلحه سازی را قدغن كرده بود. اما چون مردم شهر شمشیر لازم داشتند، ما مجبور بودیم شبها این كار را بكنیم. توی دكان سندانی داشتیم ده بیست برابر سندانهای معمولی. هشت نفری دوره اش می كردیم و پتك می زدیم. روزی پدرمان به ما گفت: پسرها، من دیگر دارم می میرم. اما شما سالهای درازی زندگی خواهید كرد و احتیاج به یك رفیق و همسر دارید. وقت زن كردنتان هم رسیده. شما زنی لازم دارید كه مثل خودتان آستینها را بالا بزند و پتك بزند و شمشیر بسازد. دخترعموهای شما می توانند چنین همسرهایی باشند. اما برای این كه شما هم لیاقت خود را نشان داده باشید، من و عموی مرحومتان امتحانی برایتان ترتیب داده ایم. نشانی دخترعموهایتان را توی دل همین سندان گذاشته ایم. شما باید شمشیری چنان تیز بسازید كه بتواند با یك ضربت سندان را دو تكه كند تا نشانی دخترعموها از توی آن در بیاید.
پدرمان چند روز بعد مرد. ما هفت برادر دست به كار شدیم. بیشتر وقتها در زیرزمین با فولاد و آهن و پتك و اینها درمی افتادیم. اما هر شمشیری كه می ساختیم بر سندان اثر نمی كرد. خودش دو تكه می شد. بالاخره در یك شب تاریك و سرد زمستان شمشیری از زیر دست ما درآمد كه سندان سنگین را شكافت. از دل سندان قوطی كوچكی درآمد. توی قوطی تكه كاغذی بود كه بر روی آن نوشته بودند: « پسرعموهای شمشیر ساز، قربان تیزی شمشیرتان، هر چه زودتر دنبال ما بیایید. دلمان برای شما تنگ شده، بیابان برهوت را درخت كاشته ایم، جنگل كرده ایم و آب و جارو كرده ایم و منتظر شماییم. نشانی ما را از نخستین لاله ی سرخ بهار بپرسید. دختر عموهای شما.»
این كاغذ ما را چنان بیقرار كرد كه نگو. می خواستیم همان شب پا شویم دنبال دخترها برویم. اما نه نشانی آنها را می دانستیم و نه می توانستیم كارمان را ول كنیم برویم. جنگجویان شهر همان روز هزار قبضه شمشیر آبدیده سفارش داده بودند كه زمستان تمام نشده تحویل بدهیم. از قضا زمستان طولانی شد و بهار دیر رسید و ما هر روز بیقرارتر شدیم. برف، تازه تمام شده بود كه سر تپه ای لاله ی سرخی و درشتی دیدیم با خال سیاه و درشتی در سینه. از لاله پرسیدیم: گل لاله، دخترعموهای ما كجایند؟ نشانیشان را بگو.
لاله قد راست كرد و به من گفت: پسرعمو، مرا ببوس بگویم.
من خم شدم و لاله را بوسیدم. آنوقت لاله گفت: امسال زمستان سخت گذشت و بهار دیر رسید. دخترعموها خیلی نگران و بیقرارند. چنان بیقرارند كه اگر زودتر به دادشان نرسید، ممكن است خودشان را بكشند. من به شما یاد می دهم كه چطور گاه تو جلد كبوتر بروید و گاه تو جلد اسب تا زودتر به آنها برسید.
بعد گل لاله نشانی دخترها را داد و یادمان داد كه چطور گاه تو جلد كبوتر برویم و گاه تو جلد اسب. حرف آخرش باز به من بود. گفت: پسرعمو، خیلی دلم می خواهد كه تو مرا بچینی با خودت داشته باشی اما اما چكاركنم كه زمستان هر چه تخم لاله بود خشكانده و اگر من هم نباشم دیگر این تپه ها را كسی لباس سرخ نخواهد پوشاند. می خواهم مرا نچینی تا تخمم را همه جا بپاشم و تپه ها را باز پر لاله كنم، سرخ كنم.
از لاله جدا شدیم. شمشیرها را تحویل دادیم و رفتیم توی جلد كبوتر و راه افتادیم. بعد، از پر زدن خسته شدیم و رفتیم توی جلد اسب. از دریا و كوه و صحرا گذشتیم بالاخره دیروز عصر رسیدیم به همین جنگل خاموش و خلوت. قصرها را دیدیم، چند تا تخت گذاشته بودند. نشستیم و منتظر شدیم. شب، شش كبوتر سفید از شش گوشه ی جنگل پیدایشان شد. ما را كه دیدند شاد شدند. پایین آمدند. از جلد كبوتر درآمدند و شدند شش دختر ماه. گفتند: پسرعموها، خوش آمده اید!
بعد به من نگاه كردند و گفتند: پسر عمو كوچك، تو هم خوش آمده ای! خواهر كوچكمان لاله گفت كه صبر داشته باشی. آخر امسال زمستان سخت و طولانی شد و هر چه تخم لاله بود خشكاند. اگر لاله این كار را نمی كرد، شما ما را برای همیشه گم می كردید. چون دیگر تخمی نبود كه گل بدهد و نشانی ما را به شما برساند. اگر خواهرمان لاله خون خودش را بر زمین نمی ریخت، زمین برای همیشه لاله را فراموش می كرد، مردم هم دیگر لاله را نمی دیدند.
من از شنیدن این حرفها چنان شدم كه خیال كردم دارم دیوانه می شوم فریاد زدم: پس آن لاله ی سرخ تپه لاله ی خود من بود؟
خواهرها گفتند: بلی. آن لاله ی سرخ سر تپه خواهر كوچك ما لاله بود. او نمی خواست مردم باور كنند كه راستی راستی لاله ای در صحرا نمانده. می خواست تپه ها را باز پر لاله كند، سرخ كند. آره، محبت او بیشتر از همه ی ما بود. او خودش را قربانی ما و زمین كرد.
یك لحظه به فكرم رسید كه برگردم لاله را بچینم. اما فداكاری لاله چنان بزرگ بود كه من ساكت ماندم. دخترعموها مرا به قصر لاله بردند كه خالی افتاده بود. دیشب همه در قصر لاله بودیم، در همین قصر. دخترعموهایم گفتند كه لاله مرا خیلی دوست داشت. خیلی هم سخت كار می كرد. برای درختان جنگل از چشمه ی سر كوه آب می آورد. دخترعموهایم گفتند كه مدتی است جانوران شكارگاههای پادشاه را تبلیغات می كنند كه به جنگل آنها كوچ كنند، جانوران هم قبول كرده اند. روز عروسی همه شان خواهند آمد. اما برادرهایم و دخترعموهایم بخاطر من عروسیشان را عقب می اندازند. مرا هم نمی گذارند كه برگردم به شهر. امشب دیگر تنهایی زورآور شد گریه كردم. خواستم بار دلم را سبك كرده باشم. از تو تشكر می كنم كه درد دلم را گوش كردی.»
***
وقتی جوان سرگذشت خود را تمام كرد، قوچ علی گفت: تو حق داری گریه كنی. من هم یك وقت عاشق دختر پادشاه شدم. اما او مرا از قصرش راند و من دیگر دنبالش نگشتم.
جوان پرسید: ازش بدت آمد؟
قوچ علی گفت: نه. اكنون هم اگر ببینم باز عاشقش می شوم. چنان زیباست كه مانند ندارد. اما اخلاق و رفتار بد و خودپسندانه ای دارد. من یك موی لاله ی ترا به هزار تا مثل دختر پادشاه نمی دهم.
بعد جوان گفت: قوچ علی، پس تو تنها زندگی می كنی؟
قوچ علی گفت: نه، من با خواهرم لاله زندگی می كنم.
جوان گفت: گفتی لاله؟ همان دختری كه با تو گوسفند می چراند؟
قوچ علی گفت: آره. همان دختر سرخ روی وحشی. او خواهر من است.
جوان از جا جست و گفت: قوچ علی، می خواهم یك چیزی به تو بگویم اما می ترسم بدت بیاید.
قوچ علی گفت: می دانم كه خواهرم را می خواهی. باشد. پاشو همین حالا برویم. اگر راضی شد، بردار بیار. گوسفندها را تنهایی هم می توانم بچرانم.
آنوقت جوان به قوچ علی یاد داد كه چطور توی جلد اسب و كبوتر برود.
***
توی غار، لاله داشت ریش بزها را یك یك شانه می كرد. هر وقت كه خوابش نمی آمد و تنها بود، این كار را می كرد. بزها به نوبت نشسته بودند و قصه ی لاله را گوش می كردند. گوسفندها هم گوش می كردند. البته بعضی ها هم خوابیده بودند یا آهسته نشخوار می كردند. سگها هم در دهانه ی غار چرت می زدند. ماه نیمه شب از بالای غار خم شده بود توی غار را روشن می كرد و نگاه می كرد. كمی بعد ماه به لاله گفت: لاله، پاشو آتش روشن كن. من دیگر نمی توانم بیشتر از این بمانم. می روم.
لاله پا شد در دهانه ی غار آتش روشن كرد. ماه یواش از دهانه ی غار سرید و رفت. قصه تازه تمام شده بود كه دو تا كبوتر داخل غار شدند. یكی سفید سفید، دیگری سفید با خال سرخی در سینه. لاله گفت: حیوانكی ها، راه گم كرده اید؟ بیایید پیش من.
كبوتر سفید به كبوتر خالدار نگاه كرد و انگاری گفت: برو پیشش. نترس. كبوتر خالدار رفت نشست توی دستهای لاله. لاله نگاهش كرد و بوسیدش. آن یكی كبوتر هم آمد نشست توی دامن لاله. بعد لاله هر دوشان را زمین گذاشت و گفت: همین جا باشید بروم برایتان دانه بیاورم.
آنوقت رفت ته غار. سنگی را كنار زد سوراخی بود. غار كوچكتری بود. رفت تو، كبوترها زودی از جلدشان درآمدند. سگها به دیدن قوچ علی آمدند نشستند جلو روش. لاله با مشتهای پر گندم برگشت دید برادرش با جوان رعنا و رشیدی نشسته توی غار و كبوترها نیستند. گفت: قوچ علی، پس تو كجا رفته بودی؟ خیلی دیر كردی!
قوچ علی گفت: حالا بیا با دوست تازه ی من آشنا شو، بعد می گویم. این دوست من دنبال تو آمده اینجا.
لاله اول ساكت شد. بعد گفت: كبوترهای مرا ندیدید كجا رفتند؟
قوچ علی گفت: ما كه تو آمدیم، پر كشیدند رفتند بیرون. من می روم پیداشان كنم. نمی توانند از اینجا زیاد دور شوند. شما دو تا بنشینید حرفهایتان را بزنید.
قوچ علی این را گفت و رفت بیرون، نشست روی تخته سنگی رو به دشت. كمی بعد دید لاله و جوان دست همدیگر را گرفته اند می آیند. گفت: مبارك باشد.
جوان گفت: رفیق، اگر حرفی نداشته باشی من می خواهم همین حالا با لاله بروم به جنگل، كه دخترعموها و برادرهام نگران من نباشند.
قوچ علی با لبخند به لاله گفت: لاله، كبوترهایت را نمی خواهی برایت بگیرم؟
لاله با لبخند جواب داد: بس كن، قوچ علی. خوب سر به سر من گذاشتید. امشب تو شوخی ات گل كرده.
آنوقت هر سه خندیدند. جوان به قوچ علی گفت: فردا عصر منتظرتیم، بیا جنگل عروسی ما.
بعد رفت توی جلد اسبی سفید سفید و لاله را بر پشت گرفت و راه افتاد. قوچ علی تا بانگ خروس همانجا روی تخته سنگ بیدار نشست.
بعد پا شد و رفت پهلوی گله گرفت خوابید.
***
فردا شب جنگل پرهیاهو بود. پرندگان و چرندگان و خزندگان بیشماری از چهار گوشه ی آسمان و زمین می آمدند و روی درختان و زیر درختان و در خاك و زمین لانه می ساختند. هفت برادر آهنگر با زنهای جوان و زیبایشان دور میز بزرگی نشسته بودند، شام شب عروسی شان را می خوردند. قوچ علی هم بود. قرار گذاشته بودند نصف شب عروسها و دامادها جنگل را به جانوران بسپارند و برگردند به شهر. می خواستند قوچ علی را هم ببرند كه راضی نشد و گفت: من باید مواظب گوسفندها و بزهام باشم.
نصفه شب، هفت داماد دست هم را گرفتند و رفتند توی جلد كبوتر و پركشیدند رفتند. قوچ علی كمی توی جنگل گشت، اما نتوانست غم تنهاییش را كم كند. آخرش نشست زیر درختی و مدتی گریه كرد. باز دلش كه كمی سبك شد، آمد به غار پیش گله اش.»
چوپان جوان باز ساكت شد. چشمهایش را دوخت به چشمهای دختر. می خواست اثر حرفهایش را توی چشمهای دختر ببیند. دختر با صدای لرزانی گفت: باز هم بگو. بگو قوچ علی چه شد؟ چوپان گفت:
– « فردای آنشب بود كه قوچ علی دوباره یاد دختر پادشاه افتاد و دید كه هنوز از ته دل دوستش دارد. پیش خود گفت: چوپان كوهستان نیستم اگر نتوانم او را سر عقل بیاورم، آدم كنم. می دانم چكارش باید بكنم كه دختر پادشاه خلق و خوی حیوانی اش را كنار بگذارد. اصلا باید او را از زندگی آن جوری دور كنم.
آنوقت رفت توی جلد كبوتر و رفت به باغ دختر پادشاه. آنقدر صبر كرد كه دختر آمد رفت توی استخر شیر. قوچ علی هم آمد نشست سر درخت انار لب استخر و گفت: ای دختر زیبا تو چه بدن قشنگی داری! من عاشق تو شدم. خواهش می كنم از توی شیر بیا بیرون تا خوب تماشایت كنم. دختر پادشاه اولش مثل سگ هار داد و بیداد كرد. فحش داد. امر كرد، اما بعد یادش رفت دختر پادشاه است و مثل دخترهای خوب دیگر مهربان شد و گفت: ای كبوتر خوش صحبت، خواهش می كنم مرا نگاه نكن. خوب نیست.
قوچ علی گفت: دست خودم نیست كه نگاهت نكنم. دوستت دارم.
دختر گفت: ای كبوتر خوش صحبت، من كه نمی توانم عشق یك كبوتر را قبول كنم. اگر عاشق راست راستكی هستی از جلدت بیا بیرون تا من هم ترا تماشا كنم.
قوچ علی از جلدش درنیامد. دختر پادشاه راضی شد خوابش را به قوچ علی بدهد تا او از جلد كبوتر درآید. قوچ علی خواب دختر را گرفت و پرید رفت. از آن روز به بعد خواب به چشم دختر نیامد. آنقدر بیخوابی كشید كه مریض و بستری شد. حكیمهای شهر نتوانستند دردش را دوا كنند، چون پادشاه امر كرده بود هیچ حكیمی حق ندارد دست كثیفش را به بدن دختر بزند. روزی قوچ علی خودش را به صورت حكیم پیر و غریبه ای درآورد، رفت پیش پادشاه و بعد پیش دختر كه بدون دست زدن معالجه اش كند. مدتی دختر را تماشا كرد كه مثلا دارد معاینه اش می كند، بعد گفت كه اگر دختر « افسانه ی محبت» بشنود خوب خواهد شد. كسی در شهر « افسانه ی محبت» بلد نبود. قوچ علی باز به صورت حكیم پیر و غریبه آمد به پادشاه گفت كه در فلان كوه چوپان جوانی زندگی می كند كه « افسانه ی محبت» را خوب می داند و اگر پادشاه خودش دنبال او برود، بالای سر دختر می آید.»
***
چوپان جوان باز ساكت شد و به چشمان حیران دختر نگاه كرد. خندید و گفت: بلی، ای دختر زیبا، ای قیز خانم چنین شد كه پدرت كه روزی مرا مثل سگ از خانه اش رانده بود، به كوهستان آمد و مرا پیش تو آورد، حالا چه می گویی؟
قیز خانم نتوانست جلو گریه اش را بگیرد. گفت: قوچ علی، من دیگر برای همیشه فراموش كردم كه دختر پادشاهم. من ترا می خواهم. من حالا می فهمم كه چقدر به محبت تو احتیاج داشتم. مرا با خودت ببر. می خواهم مثل همه زندگی كنم.
قوچ علی گفت: برای تو كار آسانی نیست كه مثل همه زندگی كنی. چون توی ناز و نعمت بزرگ شده ای. اما اگر خودت بخواهی البته به زندگی تازه ات هم عادت می كنی.
قیز خانم گفت: اگر با تو و با دیگران باشم، هر كاری برای من آسان است. قوچ علی، مرا با خودت ببر. قیز خانم را تنها نگذار.
قوچ علی اشك او را پاك كرد و سیبی از جیب درآورد گفت: حالا تو خسته ای. بیا این سیب را از دست من بخور بعد می آیم به سراغت. تو دیگر برای همیشه مرا دوست خواهی داشت. می دانم.
دختر زیبا سیب را گرفت خورد، به پشت دراز كشید، آنوقت چشمانش یواش یواش بسته شد و به خواب شیرینی فرو رفت.
قوچ علی پا شد بوسه ای از گونه ی دختر گرفت و بیرون رفت. به پادشاه گفت: خواب دخترت را به خودش برگرداندم. تا سه روز كسی دور و بر قصر قدم نگذارد كه بدخواب می شود. روز چهارم بروید بیدارش كنید.
5
صبح روز دوم، آفتاب نزده، قوچ علی به صورت كبوتر آمد پیش قیز خانم، از جلدش درآمد و گل سرخی زیر دماغ دختر گرفت. دختر چشمانش را باز كرد و بیصدا و نرم خندید. قوچ علی گفت: راحت خوابیدی؟
قیز خانم گفت: خواب شیرینی كردم. مثل قند و عسل. حالا مرا با خودت می بری؟
قوچ علی گفت: آره. پاشو برویم توی باغ شستشو كن بعد برویم.
***
آفتاب تازه زده بود كه دو تا كبوتر سفید از روی درخت انار لب استخر بلند شدند و به طرف خورشید پرواز كردند.
۱۳۴۶