آذربایجان دموکرات فرقه سی

Azərbaycan Demokrat Firqəsi

فرقه دموکرات آذربایجان

خاطرات تلخ و شیرین

نوشته  : هاشم ترلان

ترجمه : بهروز مطلب زاده

به جای مقدمه 

هاشم ترلان- از شاعران پرکار و ازچهره های نام آشنای ادبیات مردمی آذربایجان بود. او در اوائل سال های 1380 شمسی بخشی از یادمانده های خود را زیر نام «آجیلی شیرینلی خاطره لر» ( خاطرات تلخ و شیرین) در 558 صفحه به رشته تحریر در آورد و بی آنکه به وزارت ارشاد مراجعه کند، آن را  در ده – پانزده  نسخه چاپ و دراختیار تعدادی از دوستان وعلاقمندان خود قرار داد. خوشبختانه یکی از آن نسخه ها هم در اختیار من قرار گرفت. با اینکه من او را از نزدیک می شناختم و در دوره حضور و فعالیت مشترکمان در دفتر مرکزی حزب توده ایران در خیابان 16 آذر تهران در سال های بعد از انقلاب بهمن 1357، گوشه هائی از زندگی پر تلاطم او را از زبان خودش شنیده بودم، اما کتاب «آجیلی شیرینلی خاطره لر» هاشم طرلان، آنچنان گیرا، پرکشش  و تاثیر گذار بود که  تصمیم گرفتم آن را به فارسی برگردانم. وقتی تلفنی با او تماس گرفتم و تصمیم خود را با او در میان گذاشتم بسیار خوشحال شد و با بغضی در گلو گفت « ساغول یولداش، ساغول» و آرزو کرد که قبل مرگ خویش، بتواند ترجمه فارسی آن را ببیند.

من با شور و شوق وجدیت کار را شروع کردم. حدود صد – صدوپنجاه صفحه از کتاب را ترجمه کرده بودم که،  خبر دار شدم کتاب هاشم طرلان، بطور رسمی وبا اجازه “ارشاد” با عنوان « گوموشو پنجک – آجیلی شیرینلی خاطره لر»  ( کت نقره ای – خاطرات تلخ و شیرین) چاپ شده وبه بارار آمده است. در همین زمان دوستانی از ایران برایم نوشتند که دست نگهدارم، زیرا دو تن از دوستان “عاقل و بالغ و حاذق” مشغول ترجمه آن هستند و من هم که، هم دیوارم کوتاه تر از همه دیوارها است و هم آدم  حرف گوش کنی هستم، علیرغم علاقه و اشتیاقی که به این کار داشتم، ترجمه آن را قطع کردم.

اکنون بیست و اندی سال از آن تاریخ گذشته است اما ظاهرن آن دوستان یا کارشان هنوز تمام نشده است، و یا تصمیم دیگری گرفته اند، به هر حال، من تاکنون چیزی در این باره نشنیده ام. در ضمن لازم است این را هم بگویم که از آن صد- صدوپنجاه صفحه ای که من به فارسی برگردانده بودم، در آن زمان، بخشی با عنوان « صفحاتی از خاطرات تلخ و شیرین- هاشم طرلان» با ضمیمه ترجمه شرح کوتاهی از بیوگرافی هاشم طرلان که خود به ترکی آذری نوشت وبرایم فرستاده بود، در سایت «آذربایجان» به نشر رسید و چند سال بعد نیز بخش گزینش شده دیگری از آن، تحت عنوان «از آذر تا آذر» در سایت های مختلف، ازجمله در سایت  “ایشیق” در ایران درج گردید.

با کمال تاسف زنده یاد استاد هاشم طرلان پس از چند سال دست و پنجه نرم کردن با بیماری، بی آنکه به آرزوی خود برای رویت ترجمه فارسی زندگی نامه اش برسد، درآبان ماه سال ۱۳۹۳دارفانی را وداع گفت.

اینک، ابتدا شرح کوتاهی از بیوگرافی استاد هاشم طرلان به قلم خود او، وسپس بخش اول، یعنی « صفحاتی ازخاطرات تلخ و شیرین» و بخش دوم، یعنی «ازآذر تا آذر»  تقدیم حضورتان می کنیم.

هر دو بخشِ « صفحاتی از خاطرات تلخ و شیرین» و «از آذر تا آذر» به حوادث دوره یک ساله و توفانی حکومت ملی دموکراتیک آذربایجان در سال های 25 – 1324 اختصاص دارد.

  ************** 

  شرح حال کوتاه من  

من هاشم ترلان، در سال 1924 درشهر باکو چشم بر جهان گشودم و دوره تحصیلات ابتدائی خود را درهمانجا به پایان رساندم. اولین شعرم  را که به مناسبت بیستمین سالگرد انقلاب اکتبر سروده بودم ، بوسیلۀ  شاعر بزرگ آذربایجان صمد وورغون در نشریۀ  ” پیونر ” به چاپ رسانده شد.

در سال 1938 به دلیل ایرانی بودنمان از باکو به ایران باز گشتیم ودر روستای ” زنگیلاباد ” شهر سراب که زادگاه پدران و پدر بزرگان ما بود مسکن گزیدیم.

در سال 1941 به تهران رفتم و به کارهای مختلفی از جمله ” نجاری ” و ” پیراهن دوزی ” مشغول شدم .همچنان به سرودن شعر ادامه دادم . اشعارم در نشریات ” وطن یولوندا ” و ” آذربایجان ” که درتبریز به نشر می رسید ، چاپ می شد.

آذرماه 1324 به تبریز رفتم. در برپائی و استقرار حکومت ملی شرکت کردم ومسئولیت های مختلفی را به عهده گرفتم.

در پی لشکر کشی غدارانه محمدرضا به آذربایجان در سال 1325 ، که با نیت به خاک وخون کشیدن مردم  و حکومتی  که توسط پیشه وری رهبر بزرگ مردم آذربایجان پی ریخته شده بود، بازداشت شدم ویک سال در زندان ماندم.

پس از آزادی از زندان به تهران رفتم . به فعالیت های  سیاسی ، اجتمائی و ادبی خود ادامه داده وبا شرکت درصفوف حزب تودۀ ایران به مبارزه  علیه  دشمنان مردم پرداختم .پس از کودتای 28 مرداد علی رغم وجود شرایط خفقان از فعالیت های ادبی خود دست نکشیدم . اشعاری را که در این دوره سروده بودم هر چند که اجازه نشر نداشتند ، آنها را  برای روزهای ” آینده ”  نگه  میداشتم.

با الهام از انقلاب بزرگ مردم ایران ، اشعارخود را به دست چاپ سپردم. تاکنون چند کتاب شعرم با نام های ” آلوولی شعرلر” ، ” دورنالار گلنده ” ، ” یولچو یولدا گره ک ” و نیز ” وطندن وطنه ” منتشر شده اند.

اکنون 83 ساله هستم . ماجرا هائی را که در زندگی از سر گذرانده ام ، به شکل  یک رمان نوشته ام. شعرهای بسیاری دارم که هنوز چاپ نشده اند ، البته اینها همه آن ستاره های درخشانی بوده اند که راه زندگی مرا روشن ساخته و بر آمال وآرزوهای نیکی  که من برای آذربایجان ومردم آن داشته ام پرتو می  افکند.

هاشم طرلان

**************

صفحاتی از” خاطرات تلخ و شیرین “

در خانه مصلحت دیده شد که اول من به تهران بروم و برای منتقل کردن بقیه اعضاء خانواده به آنجا زمینه های لازم را آماده کنم. با خودم فکر کردم “اگر در سر راهم، سری هم به تبریز بزنم بد نیست “. به همین خاطر تصمیم گرفتم تا از دوزدوزان یک سره به تبریز بروم.

اوائل شهریورماه بود. من باید به دفتر نشریه ” وطن یولوندا” هم سر میزدم. تبریز دیگر به آن شهری که من چند سال پیش دیده بودم  شباهتی نداشت. تبریز انگار که تازه از خواب بر خاسته بود. درخیابان ها، شور و هیجان زیادی وجود داشت. ازمقابل ” میدان ساعت ” هر چه بیشتر رو به پائین میرفتی،  شور وهیجان مردم هم بیشتر به چشم میخورد. در خیابان فردوسی و در مقابل ” قلعه  ارک ” اجتماع مردم بیش از حد بود. بر شادیم هرلحظه افزوده می شد. این اولین باری بود که در تبریز با چنین شور و هیجانی مواجه می شدم. وقتی به مقابل در بزرگ و اصلی ” قلعه ارک ” که به خیابان باز میشد رسیدم، تازه متوجه شدم که علت اصلی ازدحام بیش ازحد مردم چیست.

 در دو طرف در ورودی ” ارک ” پوسترهای مختلفی آویخته بود. نوشته این پوسترها، خبر از آمدن موسیقیدان بزرگ آذربایجان، عزیرحاجی بیگوف وهمسرش به تبریز و شرکت آنها درمراسم هنری که قرار بود امشب به مناسبت ورود آنها درساختمان تئاتر ملی تبریز به اجرا گذاشته شود،میداد. مردم تبریز، عزیر حاجی بیگوف را از طریق آثارفراموش ناشدنی وارزشمندش ” آرشین مال آلان “، ” او اولماسین بو اولسون ” – مشدی عباد – اوپرای حماسی کوراوغلو و دیگر آثارموسیقیائی  او که شهرت جهانی داشت  می شناختند. اینک، مردم با شوق و آرزوی دیدار او ازنزدیک و آشنائی هرچه بیشتر با او، درمقابل در ورودی ساختمان تئاتر ملی تبریز جمع شده بودند.استادهاشم طرلان درآبان ماه سال ۱۳۹۳دارفانی راوداع گفت

عزیر حاجی بیگوف جدا از آثاری که در بالا از آنها نام بردم، خدمات فراموش نشدنی دیگری نیز به مردم آذربایجان داشته است. او برای اولین بار ملودی های موسیقی اذربایجان را به نت درآورد. او حق استادی به گردن بسیاری از کسانی دارد که درتاریخ موسیقی آذربایجان نام های شناخته شده ای هستند. با جسارت میتوانم بگویم که آذربایجان شهرت و جایگاه شایسته موسیقی خود را مدیون عزیر حاجی بیگوف است. اینک  حضور او در اینجا، مردم هنر دوست تبریز را شادمان می سازد.

در خیابان های تبریز به ندرت میتوان به مامورین انتظامی دولت بر خورد. قدرت دولت مرکزی در آذربایجان روز به روز کمتر میشود. شنیده ام که پیشه وری در تبریز است  ودر همین شهریور ماه قرار است جلسه ای در باره تشکیل ” فرقه دمکرات آذربایجان” برگرار شود. تبریز در روزهای تاریخی فراموش نشدنی خود به سر میبرد. جنبش مشروطه اکنون در شکل و شمایل دیگری متولد می شود. اگر درجریان جنبش مشروطه ستارخان در حیات بود، اکنون در راس جنبش کسی چون پیشه وری قرار داشت. ازنظر زمانی تفاوت این دو رهبر درآن بود که ستارخان درجریان جنبش مشروطه، از نظر زمانی در مناسب ترین موقعیت از نظر سیاسی پا به عرصه گذاشته بود. درجریان سلطنت طولانی مدت ناصرالدین شاه، فساد ریشه داری در درون دولت شکل گرفته بود که نتیجه اش چیزی جز سوء مدیریت وخودسری نبود. دراین دوره بود که شخصیت های ملی وخدمتگذار را به قتل رسانده و با گرفتن رشوه ، افراد بی لیاقت ، خائن و پست را به جای آنها می نشاندند. درچنین شرایطی بود که خان ها و فئودال های وابسته به دربار موقعیت را مغتنم شمرده، روستائیان رامی چاپیدند و از هستی ساقطشان می کردن

پس از به قتل رسیدن ناصرالدین شاه، مظفرالدین به شاهی رسید وجنبش مشروطه درآذربایجان تحت رهبری ستارخان ودیگر آزادیخواهان به وجود آمد. اما جنبشی که تحت رهبری  پیشه وری  قرارداشت و همچنین فرقه دمکرات آذربایجان درشرایطی به کلی متفاوت شکل گرفتند. فاشیزم هیتلری با تصرف اروپا و شمال آفریقا آنجا را به خاک و خون کشیده بود. هیتلر که درحمله به شوروی توانسته بود تا نزدیکی های مسکو پیشروی کند، دربرابر نیروی پرتوان خلق ها نتوانسته بود دوام بیاورد ومجبوربه عقب نشینی شده بود. هیولای جنگ  آخرین نفس های خود را میکشید. بسیاری از کشورهای اسیر در چنگ نیروهای هیتلری، آزادی خود راباز یافته بودند. هرچند که فاشیزم هیتلری در حال دفن شدن بود، اما آمریکا که در واپسین لحظات جنگ وارد معرکه شده بود، با بمباران اتمی شهر هیروشیما درژاپن، میرفت تاجای آن را بگیرد.

دراتحاد شوروی بیست وپنج میلیون انسان جان خودرا ازدست داده بودند و قسمت اروپائی آن درجنگ ویران گشته وبه خرابه ای تبدیل شده بود. درچنین شرایطی، آمریکائی ها دردشمنی با شوروی به دنبال بهانه  می گشتند، اما شوروی که تازه از جنگ رهائی یافته  وبسیاری از امکانات خود را از دست داده بود، به هیچ وجه آمادگی ورود به جنگ دیگری را نداشت ومجبور بود تا با آمریکا کجدار و مریز رفتارکند.

درچنین موقعیتی بود که پیشه وری با به دست گرفتن و به اهتزازدرآوردن پرچم فرقه دمکرات آذربایجان، رودرروی دولت مرکزی قرار گرفت. دولتی که آمریکائی ها با همه نیروی خود درپشت آن قرار داشتند.

من باید به اداره نشریه ” وطن یولوندا ” سرمیزدم. با فاصله گرفتن از این ازدحام با شکوه، به طرف باغ گلستان راه افتادم. با آدرسی که در دست داشتم به آسانی توانستم آن را پیدا کنم. اصلا” نمی دانستم که پس از ورود به آنجا با چه کسانی روبرو خواهم شد.

با خود فکرمیکردم که آیا کسی ازمن استقبال خواهد کرد؟. بااین فکر، ازپله ها بالارفته  وارد کریدور نیمه تاریکی شدم. دراین موقع متوجه شدم که یک نفر دارد وارد یکی از اطاق ها میشود. قیافه اش به نطرم آشنا آمد. پس از اینکه چند گام به سویش برداشتم، با تعجب دیدم که اورا میشناسم. او غیلمان موسایف، معلم کلاس ادبیات ما درباکو بود. اوهم مرا دیده بود و قیافه ام برایش آشنا آمده بود. درکنار در ایستاده بود و مرا تماشا میکرد. وقتی به او نزدیکتر شدم روبه من کرد وگفت :

” صبرکن ببینم، اسم تو رو به یاد می آورم؟ “-

من درجوابش گفتم :

” استاد عزیز شما هزاران شاگرد مثل من داشته اید. مگرمیشود بعد از هفت سال تمام مرا به خاطر بیاورید؟”-

من که بعد از سال ها با معلم ادبیات خود درتبریز روبروشده بودم، برایم باورکردنی نبود. اما هرچه بود حقیقت داشت. با محبت ومهربانی از یکدیگر استقبال کردیم. با محبت دستم را گرفت و تعارف کرد تا وارد اطاق کارش شوم. معلم سابق ادبیات من، اکنون افسر شوروی بود. اولین سئوالش این بود که:

 تا آنجا که من به یاد دارم،  تو در باکو شعر می گفتی و چاپ شدن شعرت در پیونر هم یادم هست. چرا حالا شعر نمی گوئی؟.:”- میگویم”

” پس چرا برای ما نمی فرستی؟ “-

“! فرستاده ام  “-

” پس چرا درنشریه ما چاپ نشده؟ “-

“! چاپ شده  “-

درحالی که متعجب شده بود گفت :

– ” پس چرا من تا حالا ندیده ام؟

من بیشتر توضیح دادم و افزودم : ” وقتی من درباکو شاگرد شما بودم، اسمم میرعلی  واسم فامیلم میرعلی زاده بود. ولی حالا اشعارم را با نام  هاشم حسن زاده برایتان می فرستم.

” پس هاشم حسن زاده که شعرهاش در وطن یولوندا چاپ میشه توئی ؟”-

” بله، خودم هستم “-

من بیشتر از یک سال است که درتبریز هستم. من همیشه منتظر بودم که تو برایمان شعر بفرستی، ولی چون ماه ها گذشت و شعری از تو به دست ما نرسید، نگران شدم. پس هاشم حسن زاده تو بودی؟

 استاد غیلمان دوباره دستم را گرفت و گفت:

” بیا، بیا برویم تا تورا با جعفرخندان و رضا قلی یف آشنا کنم “-

با هم وارد یک سالن بزرگ شدیم. رضا قلی یف، سردبیر روزنامه وطن یولوندا و جعفر خندان معاون سردبیر بود.

استاد غیلمان مرا به آنها معرفی کرد وگفت :

آن کسی  که از تهران برای ما شعر می فرستاد را به شما معرفی میکنم. هاشم حسن زاده در باکو از شاگردان من بود. هردوی آنها از جایشان برخاستند و با من دست دادند

جعفرخندان رو به استاد غیلمان کرد و گفت :

– ” پس چرا تا به حال از این که هاشم حسن زاده در باکو شاگرد شما بوده  به ما چیزی نگفتید؟”-

استاد غیلمان گفت :

– راستش تابه حال از اینکه هاشم حسن زاده  از شاگردان من بوده خبر نداشتم. چون زمانی که او در باکو شاگرد من بود میرعلی میرعلیزاده نام داشت. پس از بازگشت به ایران نام خود را تغییر داده است.

نگاه جعفرخندان به من بود. معلوم بود که ازدیدن من خوشحال وراضی است. پرسید :

” باز هم میخواهید به تهران برگردید یا درتبریز می مانید؟ “-

” اگر دراینجا کاری پیدا کنم، مایلم درتبریز بمانم”-

رضا قلی یف مرا مورد خطاب قرار داد و پرسید :

” پول اشعاری را که از تو چاپ کرده ایم گرفته ای؟ “-

من پرسیدم :

” – “مگر بابت شعرهائی که چاپ میکنید پول هم می دهید؟

اوگفت بله و زنگ را زد وحسابدار را صدا کرد. حساب دار دفتر بزرگی را درمقابل رضا قلی یف گشود. دردفتری که باز شده بود نتوانستم نام شاعرها و شعر هائی را که از آنها چاپ شده بود بخوانم. ازهمه جالب تر اینکه، هر شاعری درمقابل پول هائی که بابت شعرش گرفته بود، دفتر را امضاء کرده بود.

درمجموع پنج شعر از من به چاپ رسیده بود. درمقابل هرشعر شصت تومان نوشته بود. سی صد تومان به من دادند.

این برای من پول زیادی بود. چند لحظه بعد دو نویسنده  انورمحمدخانلی وعوض صادق ونیزجهانگیرجهانگیروف آهنگ ساز معروف  به جمع ما پیوستند. استاد مرا به آنها هم معرفی کرد. رضا قلی یف مرا نزد خود خواند و گفت :

” – “ما دلمان میخواهد تو در اینجا بمانی وبا ما کار کنی، هرچند که ما بر اساس دستوری که از بالا رسیده بود مجبور شدیم افراد محلی را که با ما کار میکردند از کار بیرون کنیم، البنه موقتی است. تو آدرس تهران خودت را به ما بده، ما برایت نامه می نویسیم و دعوتت می کنیم.

دراین لحظه انگار که چیزی یادش آمده باشد، رو به عوض صادق کرد و گفت :

-” استاد عوض !، برای  دوستمان هاشم حسن زاده کاری دست وپا کن. بگذار موقت هم که شده جائی مشغول شود، بعد می آوریم پیش خودمان. پس از این گفتگو، به همراه عوض صادق به محل تئاتر ملی  تبریزکه صمد صباحی هم در آنجا بود رفتیم. صمد صباحی کارگردان تئاتر بود. او دریک  سالن بزرگ  به همراه  بازیگرانش، خود را برای اجرای نمایشنامه ” آنامین کیتابی ” از نوشته های  جلیل محمدقلی زاده آماده میکرد. عوض صادق مرا به صمد صباحی معرفی کرد وگفت :

” دوستمان هاشم حسن زاده، شاعر و جوان با استعدادی است، به نظرم خوبه که شما با هم کار بکنید”-

صمد صباحی با دقت مرا نگریست وگفت: ” تا به حال در صحنه نمایش شرکت کردی؟.”

جواب دادم: ” بله، در مدرسه بودم ، درتئاتر بازی می کردم.”

او دوباره پرسید : ” درکدام نمایشنامه بازی کردی؟.”

” درنمایشنامۀ ” درسال 1905 ” جعفر جبارلی! “-

صمد صباحی نگاهی به عوض صادق کرد وافزود :

– ” خیلی خوب من موافقم”

بدین طریق من داخل سالن شده بر روی یکی از صندلی های خالی نشستم. بیش از سی نفر از بازیگران در سالن جمع بودند. درمیان آنها، لیلا محسن پور، روی یکی از صندلی های وسط نشسته بود. او نقش خواهر را بازی می کرد. صمد صباحی به لیلا محسن پور نزدیک شد و گفت :

– – “لیلا خانم!، نقشی که شما در این نمایشنامه اجرا میکنید، یکی از دشوارترین قسمت های آن است. خیلی دقت کن، سعی کن هر چه میگویم، مو به مو اجرا کنی”.

پس از این که لیلا محسن پور سه بار نقش خود را تکرار کرد، کارگردان رضایتش را اعلام داشت. صمد صباحی با اعلام پایان زمان تمرین گفت :

 – “فردا سرساعت هشت ، همه باید اینجا باشند-!” 

درهمین موقع چشمش به من افتاد وپس از کمی فکر کردن گفت :

– ” بچه ها خواهش میکنم بنشینید. سپس، شفیعی زاده  بازیگر معروف کمدی را مخاطب قرار داده گفت  تو در نمایشنامۀ ” در سال 1905 ”  نقش ” الله وردی” را بازی میکنی، و با اشاره به من افزود، و تو هم ” امام وردی “هستی. با هم همسایه هستید. الان نیمه شب است. هر دو اسلحه در دست دارید. هر دو بی خبر از همه چیز، دراینجا با همدیگر کلنجار میروید. بقیه اجرا دیگر به عهده خود شما است. با فاصلۀ دو صندلی برای خودتان سنگر درست کنید. یالا شروع کنید.!”

من با پائیدن اطراف خود شروع کردم به عقب عقب رفتن. شفیعی زاده نیز همین کار را کرد. د ریک آن هر دوی ما از پشت به یکدیگر برخورد کردیم. شفیعی زاده درشت هیکل بود و شکم گنده ای داشت. او از این برخورد یکه خورد  و خود را به پشت سنگر انداخت. من هم که در ظاهر ترسیده بودم، خودم را به پشت سنگر رساندم.

شفیعی زاده :

– ” هی، مسلمون دیونه، اگه سر تو بلند کنی شلیک میکنم.

من: ” به دستای بریدۀ ابوالفضل، اگه سر تو بلند کنی ، هر هفت گلوله رو تو کله ات خالی می کنم”.

الله وردی :

– هی، ببینم، انگار صدات برام خیلی آشناست!

– امام وردی:راست میگی ها، صدای تو هم برای من خیلی آشناست!.

– الله وردی: یه کمی سرتو بیار بالا ببینم

امام وردی:

– اگه راست میگی، خودت سرتو بیار بالا!

– الله وردی  سرش را کمی از سنگربالا می آورد

” بیا، دیدی؟ “-

اام وردی :

– الله وردی ، “این توئی ؟”.

الله وردی :

– ” ای داد و بی داد، امام وردی توئی؟”.

هردو از سنگر بیرون آمده یکدیگر را در آغوش گرفتیم. همه از بازی ما دو نفر خوششان آمده بود. من هم پذیرفته شدم. با اینکه برای من هیچ نقش مشخصی تعین نشده بود، در همۀ جلسات تمرین شرکت می کردم. با بسیاری از هنرمندان آشنا شده بودم. دنیای جالبی بود. دنیای تئاتر برای خود عالم دیگری است. جالب ترین بخش این دنیا، نشان دادن و تصویر زندگی مردم  بدان شکلی است که هست. این تصویرسازی هرچه زنده تر باشد، طبیعی است که تاثیر گذارتر هم هست. شکسپیر بزرگ در انتخاب این راه به خطا نرفته بود.

درجریان کار تئاتر با پسر جوانی آشنا شدم که همیشه نقش” سوفلیور” گروه را داشت. او کارش این بود که اگر در جریان اجرای نمایش، یکی از بازیگران دیالوگ خود را فراموش می کرد، او از روی کتاب آن دیالوگ را میخواند وآن را یاد آوری می کرد. متاسفانه نام آن جوان را فراموش کرده ام. درجریان صحبت با آن جوان معلوم شد که درآمد ماهیانه اوچیزی درحدود هفتاد – هشتاد تومان است واین پول زیادی نبود. من به جز خرج خودم، باید به خانواده ام هم کمک می کردم. با این همه ماندم و تحمل کردم.

روزدوازده شهریور 1324 فرقۀ دمکرات آذربایجان، طی یک بیانیۀ دوازده ماده ای موجودیت خود را اعلام داشت.

 این بیانیه دوازده ماده ای در آن هنگام بازتاب خواست های مردم آذربایجان بود و آرزوهای آنان را که تقسیم زمین در میان دهقانان و تحصیل به زبان مادری از اساسی ترین آنها بود را ترنم می کرد.

زندگی نوینی در نقاط مختلف آذربایجان و از جمله در تبریز در حال شکل گیری بود که به نوبه خود باعث شادی وسرور مردم شده بود. تنها کسانی که از این  روند ناراضی ونا خرسند بودند، فئودال ها و نوکرانشان بودند. عوامل و طرفداران ارباب ها، به گردهم آئیها و تجمعاتی که درروستاها شکل می گرفت ، حمله میکردند و آنها را تحت فشار قرار می دادند. اما، علیرغم همه اینها مردم آذربایجان در حال گرد آمدن به دور فرقه دمکرات آذربایجان بودند. شعبه حزب تودۀ ایران درتبریز هم به فرقه پیوسته بود وهمه در زیر یک شعار واحد مبارزه میکردند.

بالاخره آن روز تاریخی که انتظارش می رفت فرا رسید. اولین کنگره فرقه دمکرات آذربایجان با شکوه تمام برگذار گشت. اعضاء کمیته مرکزی انتخاب شدند. آقای پیشه وری به رهبری فرقه برگزیده شد و روزنامه آذربایجان به عنوان ارگان فرقه تعین گشت. نشر و فعالیت این روزنامه تحت نظارت و رهبری پیشه وری قرارداشت وهمۀ سرمقاله های آن رانیز خودش می نوشت. در این زمان که مجلس ایران دوران تعطیلات خود را میگذراند. روزنامۀ آذربایجان نوشت : ” مردم آذربایجان برای دست یابی وتامین خودمختاری، خواستار تشکیل بیدرنگ انجمن های ایالتی و ولایتی و نیز آغاز به کار هرچه سریعتر مجلس ایران است.”

من تا اواخر شهریورماه درتبریز ماندم. باید برای خانواده ام کمی پول می فرستادم. ادامه کار در تئاتر ملی باعث هرچه وخیم تر شدن وضع مالیم شده بود. به همین خاطر نزد جعفر خندان رفته به او گفتم :

” من میروم تهران، اگربه من نیاز داشتید به این آدرس برایم نامه بنویسید “-

آدرسم را به او داده  به تهران آمدم ومشغول کار خود شدم. اما درتهران هم که بودم، اوضاع واحوال تبریز را به دقت دنبال میکردم. درهمین روزها درآذربایجان انتخابات نمایندگان مجلس برگذارشده بود. آقای پیشه وری در این مجلس گفته بود :

– “ما میخواهیم کارهای خود را خودمان اداره کنیم. اگر کسانی باشند که بخواهند درمقابل این خواست ما به ایستند، مجبوریم تا جوان هایمان را بسیج کرده ، ارتش ملی خودمان را تشکیل دهیم. ما نمی خواهیم از ایران جدا شویم. ما خواستارخودمختاری داخلی برای آذربایجان هستیم”.

فرقه دمکرات آذربایجان روز به روز قدرتمند تر می شد. روز شانزدهم آذر ماه ، من نامه ای از روزنامه ” وطن یولوندا ” دریافت کردم. مرا دعوت به کارکرده بودند. از همان لحظه تصمیم گرفتم که به تبریز بروم. شروع به تدارک کردم. از روز بیست ویک آذر قیام درتبریز شروع شده بود. پادگان تبریز تسلیم شده  و اسلحه ها را بر زمین گذشته بودند. مجلس ملی تشکیل شده بود. دراین مجلس آقای پیشه وری رهبرفرقه، به عنوان نخست وزیر انتخاب شده وب لافاصله دولت خود را به مجلس معرفی کرده بود

من روز بیست ودوم آذرماه در تهران به دو جوان آذربایجانی برخوردم. آنها هردو تازه ازتبریز آمده بودند ومی خواستنند برای خود لباس بخرند. من درباره وضع تبریز از آنها پرس وجو کردم. یکی از آنها گفت :

ازتبریز نپرس، تبریز داره در آتیش میسوزه. فدائی ها همۀ کارها را دردست خودشان قبضه کرده اند. ماهم در رفتیم و آمدیم” “-

پرسیدم :

” – “شما برای چی فرار کردید؟

” ما هر دو گروهبان ارتش بودیم. پادگان که تسلیم شد ما هم آمدیم تهران.الان هم تازه از راه رسیدیم “-

– “آخه برای چی فرار کردید؟ شما که سرلشکر نبودید. اگر می ماندید وبا دولت ملی همکاری می کردید که کسی با شما کاری نداشت وچیزی به شما نمتوانست بگوید”.!

درحالی که هردو مرا چپ چپ نگاه میکردند یکی از آنها پرسید:

” تو هم از آنها هستی؟ “-

گفتم :

” من هم آذربایجانیم، هر کس از حق این مردم دفاع کند طرفدار آن هستم “-

آنها که از شنیدن حرف های من جا خورده بودند، بی آنکه چیزی بگویند رفتند. فردای آن، به من خبر دادند وگفتند

که  آن دو نفری که دیروز تو با آنها بحث میکردی درلباس گروهبانی به دنبالت میگردند

من وقتی آنها را از دور دیدم شناختمشان. آنها همانهائی بودند که دیروز درلباس شخصی بودند و ما با هم بحث میکردیم.

من قرار بود که بیست و پنجم آذر به تبریز بروم. وقتی وضعیت را چنین دیدم، روز بیست وسوم آذراز تهران خارج شدم. من برای دیدن تبریز پس از قیام بیست ویکم آذر عجله داشتم. میخواستم با چشمان خود، تغییرات به وجود آمده را ببینم و ارزیابی کنم. دولت مرکزی از حوادث  و جریاناتی که در آذربایجان روی میداد به شدت ناراضی وخشمگین بود.

برای همین هم ، کسانی را که در حال رفت و آمد به آذربایجان بودند، درشهر قزوین مورد بازرسی قرار می دادند وآنهائی را که مشکوک می شدند جلب میکردند.

من نگران شعرهای خودم بودم که باید با خود به تبریز می بردم. برای اینکه شعرهایم به دست آنها نیفتد، آنها را در لابلای آستین پالتو خودم پنهان ساختم. در قزوین اسباب واثاثیه مسافرها را بازرسی کردند. خوشبختانه دربازرسی نتوانستند شعرها راپیداکنند. از قزوین که گذشتیم، ساعاتی دیگر درخاک زادگاهمان آذربایجان به پیش راندیم. از آنجا که اواخر پائیز بود، هوا سرد بود. در راه که می آمدیم، من اطراف را به دقت زیر نظر داشتم. در تاکستان چشمم به تک وتوک افراد مسلحی خورد که در اینجا وآنجا پراکنده بودند. برای من تشخیص هویت  آنها دشواربود. اما وقتی به خرم دره رسیدیم همه چیز برایم روشن شد. به محض اینکه ماشین ما در مقابل قهوه خانه توقف کرد، یک فدائی جوان داخل اتوبوس شد، با دقت مسافرین داخل اتوبوس را از نظر گذراند وروبه یکی از مسافران که درته اتوبوس نشسته بود کرد وگفت :ت:

– ” شما بیائید پائین !”

آن شخص  که از مامورین انتظامی دولت بود، وانمود کرد که چیزی نشنیده است وازجایش تکان نخورد. جوان فدائی یک بار دیگربه صدا در آمد :

– ” با شما هستم !، اون که نعل اسب به کلاهش چسبانده “

پس ازآنکه، او پاسبان را از اتوبوس پیاده کرد وبا خود برد، به همه اجازه دادند تا از اتوبوس پیاده شوند. جلو قهوه خانه پر بود از فدائیان مسلح. از شادی در پوست خود نمی گنجیدم. احساس میکردم که همۀ آزادی های دنیارا به من داده اند. قهوه خانه هر چند که از گل ساخته شده بود اما به اندازه کافی بزرگ بود. به محض  اینکه درقهوه خانه را گشودم وداخل آن شدم ، از انبوه جمعیتی که درآنجا دیدم تعجب کردم. جائی برای خود پیدا کردم ونشستم. پالتو را از تنم در آوردم وبه جستجوی اشعاری که در لابلای آسترآن پنهان کرده بودم پرداختم. برای درآوردن آنها مجبوربودم بخشی ازدرزهای آن را بشکافم. همه چشم به من دوخته بودند. کسی نمیدانست که من چه میخواهم بکنم. پس ازچند لحظه وقتی کاغذها را از میان آسترپالتو بیرون کشیدم، همه باتعجب نگاهم میکردند. یکی از فدائی ها که بالای سرم ایستاده وچشم به من دوخته بود پرسید:

” اون کاغذ چیه ؟”-

 – “اینها همه شعرند، الان براتون!”

” اونا رو بده ببینم – “

من شعری را که میخواستم برایشان بخوانم به او دادم. او مدتی به شعر نگاه کرد وپس از آن، روبه جمعیت حاضر در قهوه خانه کرد وگفت :

” همه ساکت باسید!، دوستمان میخواهد برایتان شعر بخواند”-

من شعر را از او گرفتم، برروی یکی ازتخت ها رفتم وشروع کردم به خواندن آن شعر که نامش ” از آن من است ” بود :

 (1) آذربایجان . سنین دوغما ائلینده – “

بیتن لاله، آچان گوللر منیمدیر،

بو شوکتلی، عظمتلی تورپاغین

قوینونداکی، ایگید ائللر منیمدیر”.

بند اول شعر را که تمام کردم، صدای هورای جمعیت درقهوه خانه پیچید. فدائی ها تفنگ هایشان رابالای سرخود می بردند وجعیت را تشجیع می کردند. آنها که در بیرون قهوه خانه بودند با شنیدن سر وصدا، داخل قهوه خانه شدند. کمی که گذشت، درقهوه خانه دیگر برای سوزن انداختن جا نبود. من تا به حال هیچ وقت خود را اینقدرسرحال و آزاد احساس نکرده بودم.

سیاست شوونیستی ونفرت انگیزمحمدرضا پهلوی، دررابطه با وطن ما آذربایجان به عنوان بخشی از ایران،همواره  سیاستی تنگ نظرانه بوده است. تداوم چنین سیاستی نتیجه اش این بود که با چپاول و به غارت خاک زرخیز آذربایجان، این خطه از ایران ومردم آن به خاک سیاه  فقرو فلاکت نشانده  شدند.

مردم ما همانند دوران مشروطه، با الهام گرفتن از پدران انقلابی خود ستارخان و باقرخان، بار دیگر به پاخاسته و  پرچم حق و حقیقت را برافراشته اند. فریادهائی که اکنون در این قهوه خانه ازسوی جماعت سرداده می شود، طنین وادامه آن فریادهای ناتمامی است که درگلوی شهیدان انقلاب مشروطه شکسته شده بود.

همه می خواستند تا من ادامه شعر را بخوانم. من کاملا هیجان زده بودم. هیچکدام از کسانی که دراینجا جمع شده بودند مرا نمی شناختند. من هم هیچکدام از آنها را نمی شناختم. با این وجود از آنجا که از دل به دل راه است من با شعر خود به دلهای آنها راه یافته بودم. همه ساکت بودند.همه چشمشان به من دوخته شده بود. من به خواندن بند دوم شعر پرداختم :

“آصلان کیمی خالقیمداکی چوخ هنر،

تاریخ بیلیر وقارلیدیر داغ قدر،

بولبول کیمی نغمه دئین هرسحر،

سازیمدا کی سسلی تئللر منیمدیر”.

باردیگر طنین فریاد هورای  جمعیت بلند شد. تفنگ ها برسر دست ها می رقصیدند. فریادهای تشویق  لحظه ای قطع نمی شد. من درمیان هیاهوی این فریادهای تشویق آمیز خود را باخته بودم. زبان هائی که تا امروز به قفل نشسته بودند، اکنون به جان آمده و با از هم گسستن زنجیرهای پوسیده ، برای اولین بار، آن هم دراین قهوه خانه فقیر به شنیدن شعر به زبان مادری خود می  پرداختند.

دوستانم همه سوار اتوبوش شده منتظر من بودند. ما باید حرکت میکردیم. من شعرهایم را برداشتم  و پاخداحافظی از همه آنها به دوستان خود پیوستم. اتوبوس ما به راه افتاد. من در رویاها سیر میکردم. مثل آدم هائی بودم که تازه از خواب برخاسته اند. نمی توانستم  ازآن رویا ها،  فاصله بگیرم. همسفرهایم که دیده بودند چگونه من از تهران تا خرم دره ، سرجای خودساکت وبی سروصدا نشسته چیزی نگفته بودم، اکنون که میدیدند چگونه یکباره زبان باز کرده ام ومثل بلبل نغمه سرائی میکنم وشعر می خوانم  تعجب می کردند. درچشمان بسیاری از آنها محبت موج میزد. من درتمام طول راه ، با خواندن شعر برای آنها میکوشیدم تا بعد مسافت را کوتاه تر سازم. اصلا نفهمیدم که کی به زنجان رسیدیم.

آنها، فئودال های غداری چون ذوالفقاری را از شهرها وروستاهای خویش رانده بودند. با اینکه بعضی از آنها به کوه زده بودند و مقاومت می کردند، اما دسته های فدائی با تعقیب آنها آنان را به سزای اعمال خود میرساندند. ما درمرکز شهر از خیابان اصلی میگذشتیم. همه درحال کشیک و مراقبت بودند. زنجان درآن زمان هر چند که شهر کوچکی بود، اما با استادان چاقوساز خود مشهور بود. بی شک اگر شهر زنجان ، صنعت چاقوسازی خود را نداشت، نمی تواست از موقعیت کنونی برخوردار با شد. ما یواش یواش زنجان را پشت سر گذاشتیم. به دلیل شب جمعه بودن ، گورستان کنار شهر پر از آدم بود. آن زمان این گورستان با شهر فاصله داشت. ما نیمه های شب از میانه رد شدیم  و به این خاطر نتوانستیم درآنجا سروگوشی  آب بدهیم. فردای آن روزما در تبریز بودیم.

تبریز سر بر زانوان کوه عینالی گذاشته و هنوز از خواب شیرین خود بر نخاسته بود. درخت های سنجد، در خنکای باد صبح گاهی که از طرف سهند می وزید و صدای اذان رادر دور دست ها می پراکند، چرت میزدند…

********************

« از آذر تا آذر»

(۱) …

… در روز ۱۶ آذرماه نامه‌ای از روزنامه «وطن یولوندا» دریافت کردم. آنها مرا به کار دعوت کرده بودند. من از همان روز به فکر افتادم تا به تبریز برگردم. تدارکات لازمه را انجام دادم. روز ۲۱ آذر در تبریز قیام آغاز شده بود. پادگان تبریز خود را تسلیم کرده و سلاح‌ها را بر زمین گذاشته بودند. مجلس ملی تشکیل شده بود. در‌این مجلس آقای پیشه‌وری رهبر فرقه دمکرات به سمت نخست وزیر دولت ملی برگزیده شد. او در همانجا لیست اعضای دولت خود را به مجلس ملی ارائه کرد.

روز ۲۲ آذر در تهران با دو جوان آذربایجانی رودررو شدم. آنها تازه از تبریز باز گشته بودند. ‌می‌خواستند لباس بخرند. من از آنها درباره وضع تبریز پرسیدم. یکی از آنها جواب داد:

– از تبریزنگو، تبریز یک پارچه آتش شده. فدائی‌ها همه کارها را به دست گرفته‌اند. ما هم گذاشتیم فرار کردیم

گفتم :

– برای چی فرار کردید؟

– ما گروهبان ارتش بودیم. پادگان تبریز تسلیم شد، ما هم به تهران آمدیم. همین الان رسیدیم

برای چی فرار کردید؟ شما که سرلشکر نبودید. اگر آنجا ‌می‌ماندید و با دولت ملی همکاری ‌می‌کردید کسی با شما کاری نداشت

آ نها چپ چپ به من نگاه کردند و یکیشان از من پرسید:

– تو هم از اونائی؟

– من هم آذربایجانیم، هرکسی از حق و حقوق آنها دفاع کنه من طرفدار او هستم

آنها با شنیدن ‌این حرف‌های من یکه خوردند. بی آنکه چیزی بگویند رفتند…

… من باید در ۲۰ آذر به تبریز ‌می‌رفتم. وضع را که چنین دیدم در روز ۲۳ – ام از تهران خارج شدم. برای دیدن تبریز پس از قیام ۲۱ آذر عجله داشتم. می‌خواستم تغییراتی را که در آنجا انجام گرفته بود با چشم خودم ببینم و ارزیابی کنم. دولت مرکزی از جریاناتی که در تبریز ‌می‌گذشت بسیار ناراحت بود. برای همین هم مسافرانی را که به تبریز رفت و آمد ‌می‌کردند را درشهر قزوین مورد بازرسی قرار داده و کسانی را که به آنها مشکوک ‌می‌شدند جلب ‌می‌کردند. من نگرانی شعرهایم بودم که داشتم به همرا خود به تبریز‌ می‌بردم. برای ‌اینکه در راه ‌این شعرها را از دست من نگیرند، آنها را در آستر پالتو خود پنهان ساخته بودم. بدین طریق در قزوین شروع کردند به گشتن وسائل مسافرین. خوشبختانه نتوانستند اشعار مرا پیدا کنند. ما از قزوین گذشتیم و پس از یک ساعت در خاک زادگاهی به حرکت خودمان ادامه دادیم. چون اواخر پائیز بود برای همین ‌هم هوا سرد بود. من با دقت اطراف را نگاه ‌می‌کردم. در تاکستان به تک و توک آدم‌های مسلح بر ‌می‌خوردم، اما ن‌می‌توانستم بفهمم که آنها چه کسانی هستند. به محض‌اینکه به خرم دره رسیدیم، همه چیز برایم روشن شد. به محض ‌اینکه اتوبوس ما در مقابل قهوه خانه توقف کرد، یک جوان مسلح فدائی داخلی ماشین شد. او به دقت مسافرین را از نظر گذراند چشم به مسافری که در انتهای اتوبوس نشسته بود دوخت و گفت:

 – شما بیائید پائین

آن شخص از مامورین دولتی بود. او خودش را به نشینیدن زد و از جایش تکان نخورد. صدای آن فدایی بار دیگر بلند شد:

بدین شکل، آن پاسبان را از ماشین پیاده کرده با خود بردند و پس از آن بود که به همه اجازه پیاده شدن از ماشین را دادند. جلو قهوه خانه پر بود از فدائی. نمی‌دانستم شادی خود را چگونه ابراز کنم. احساسی داشتم که انگار همه آزادی‌های دنیا را به من داده‌اند. قهوه‌خانه با‌ اینکه از گل ساخته شده بود، اما به ‌اندازه کافی بزرگ بود. وقتی در را باز کردم و داخل شدم از انبوه جمعیت به حیرت افتادم. جائی پیدا کردم و نشستم. باید پالتوئی را که پوشیده بودم در‌ می‌آوردم و برای درآوردن شعرهایم که در آستر آن پنهان کرده بودم بعضی از درزهای آن را ‌می‌شکافتم. همه به من نگاه ‌می‌کردند، ولی من نمی‌دانستم چه باید بکنم. کمی‌بعد وقتی چشم آنها به کاغذ‌هائی افتاد که از زیر آستر پالتو بیرون آورده بودم همه تعجب کردند. یک فدائی که بالای سر من ‌ایستاده و چشم به من دوخته بود پرسید :

– اون کاغذا چیه؟

– همه ‌اینا شعره. حالا براتون می‌خونم

– اجازه بده نگاه کنم

من شعری را که می‌خواستم بخوانم، به او دادم. فدائی مدتی به شعر نگریست و رو به جمعیت کرد و گفت :

من شعر را از او گرفتم و بالای سکو رفتم به خواندن شعر” از آن من است” کردم :

” آذربایجان …

گل‌ها و لاله‌های شکفته برسینه‌ات

از آن من است.

خاک پاک و پرشکوه

و رادمردان غنوده در آغوش‌ات

از آن من است.

تا بند اول شعر به پایان رسید، فریاد هلهله قهوه‌خانه را در خود پیچید. فدائی‌ها با بلند کردن تفنگ‌هایشان همه را به هیجان آوردند. با شنیدن صدای هلهله داخل قهوه‌خانه آنهائی هم که در بیرون قهوه‌خانه ‌ایستاده بودند به درون آمدند. کمی‌بعد در قهوه‌خانه برای سوزن‌ انداختن جا نبود. من تا‌ این زمان، هیچوقت خود را‌ اینقدر آزاد و خوشبخت احساس نکرده بودم.

علیرغم‌ اینکه ثروت‌های بیکران ‌این سرزمین باعث آبادانی و رونق کاخ‌ها و ستاره‌های آسمانش زینت بخش کاخ‌های محمدرضا شده بود، اما سیاست‌های منفور و شوونیستی و نگاه تنگ‌نظرانه او نسبت به وطن ما آذربایجان که تکه‌ای از‌ایران است،‌این سرزمین را به ویرانی و تنگدستی کشانده بود.

مردم ما مانند دوران مشروطه باردیگر به پا خاسته بودند و همانند نیاکان خود ستارخان و باقرخان، پرچم حق و حقیقت را به اهتزاز در آورده بودند. صداهائی که اکنون در‌ این قهوه خانه بلند شده بود، ادامه فریادهایی بود که در گلوی شهیدان انقلاب مشروطه ناتمام مانده بود. همه خواستارخواندن بقیه شعر بودند و من هیجان زده بودم. هیچکدام از کسانی که در ‌اینجا بودند مرا نمی‌شناختند. من هم آنها را نمی‌شناختم. اما از آنجا که دل به دل راه دارد، من با شعر خودم توانسته بودم در دل ‌این آدم‌ها راه پیدا کنم. همه ساکت شده بودند. همه چشمشان را به من دوخته بودند. من شروع کردم به خواندن بند دوم شعر:

– آصلان کیمی‌خالقیمداکی چوخ هنر،

تاریخ بیلیر وقارلیدیر داغ قدر،

بولبول کیمی‌‌نغمه دئین هر سحر،

سازیمدا کی سسلی تئللر منیمدیر.

بار دیگر فریاد هورا بلند شد و تفنگ‌ها در هوا رقصیدند. تشویق همچنان ادامه داشت. من در میان شادی ‌این هلهله گم و گورشده بودم …

(۲)

… ۲۴ …آذر۱۳۲۴ وارد تبریز شدم. درمسافرخانه غفاری که پائینتر از”گؤی مسجد” که در ابتدای “کهنه بازار” قرار داشت جا گرفتم. می‌خواستم شهر را سیر بگردم. با عجله صبحانه را خوردم و بیرون آمدم. باید به دفتر روزنامه “وطن یولی” سر ‌می‌زدم. از مدتی که نامه‌ای از این روزنامه دریافت کرده بودم بیش از یک هفته ‌می‌گذشت. از مسافرخانه بیرون آمده قدم در”کهنه بازار” گذاشتم. بازار مثل همیشه باز بود. دکاندارها طبق معمول مشغول کار خودشان بودند. دو جوان تفنگ بدوش در مقابل جیگرکی آن طرف خیابان کهنه ‌ایستاده بودند. وقتی از نزدیک آنها را دیدم یقین کردم که آنها از همان فدائیان پرورده ۲۱ آذر هستند. به راه خود ادامه دادم. هرچه بیشتر به مقابل “میدان ساعت” نزدیکتر شدم نتوانستم تشخیص بدهم که ‌این همان تبریزی است که چند ماه پیش آن را دیده‌ام. در میدان مقابل “ساعت”، جمعیت زیادی گرد آمده بود. در آن زمان بسیاری از جلسات فرقه درهمین بنا تشکیل ‌می‌شد. اکنون فدائی‌ها در مقابل‌این ساختمان کشیک ‌می‌دادند و به نظم و انتظامات ‌می‌پرداختند. وقتی درخیابانی که بعدها نام ستارخان را به خود گرفت رو به پائین ‌می‌رفتم،تازه متوجه شدم که فدائی‌ها به جای پاسبان‌های قدیم انجام وظیفه ‌می‌کنند.به هرحال فدائی‌ها به زینت شهر تبدیل شده بودند. به هر طرف که نگاه ‌می‌کردی فدائی تفنگ به دوش به چشم ‌می‌خورد. پس ازقیام ۲۱ آذر تغییر محسوسی که در تبریز انجام گرفته بود و در ظاهر بیش ازهمه جلب توجه ‌می‌کرد ‌این بود که فدائی‌ها در همه جا حضور داشتند. از نظر رهبران فرقه قیام هنوز به پایان نرسیده بود، زیرا دربعضی از شهرها و روستاهای آذربایجان هنوز خان‌ها و ارباب‌ها تسلیم نشده بودند. آنها با دار و دسته خود به طرف کوه‌ها عقب‌نشینی کرده و به مخالفت خود ادامه ‌می‌دادند. “زمین از آن دهقانان است ” شعار روز فرقه بود و ارباب‌ها هم نمی‌خواستند به سادگی از زمین‌ها دل بکنند. برای همین هم، فعالان فرقه در شهرها و روستا‌ها دسته‌های فدائی تشکیل داده، آنها را برای مبارزه با خان‌ها ‌می‌فرستادند. در شهرهای بزرگ آذربایجان، مبارزه با اوباشان، لات‌ها و گردن کلفت‌هائی که از کیسه مردم ارتزاق می‌کردند به عهده فدائی‌ها بود.

(۳)

… من یک هفته بعد از آمدن به تبریز، به عضویت فرقه در آمدم. برای همین هم به به حومه ۵ تبریز مرجعه کردم. هفته‌ای یک روز در یکی از جلسات حوزه شرکت ‌می‌کردم. برای بالا بردن معلومات سیاسی اعضاء حوزه جلسات بحث تشکیل ‌می‌شد. در این جلسات از مسائل و رویدادهای سیاسی داخلی و بین المللی بحث ‌می‌شد و چگونگی برخورد فرقه در قبال آن سیاست‌ها مورد برسی قرار ‌می‌گرفت…

بر تعداد حوزه‌های تبریز روزبروز افزوده ‌می‌شد. کسانی که به عضویت فرقه در‌می‌آمدند در‌این حوزه‌ها تقسیم ‌می‌شدند. تبریز به سیاسی‌ترین کانون‌ ایران تبدیل شده بود. تعداد اعضاء فرقه آنقدر زیاد شده بود که بچه‌ها هم به تقلید از فدائی‌ها ‌می‌پرداختند. آنها از چوب برای خود تفنگ درست کرده بر دوش می‌انداختند و درحالی که یکی از بچه‌ها نقش فرمانده را بازی ‌می‌کرد، سرود خوانان مشق ‌می‌کردند :

– یک، دو، به راست راست

در برابر دولت ملی برآمده از۲۱ آذر، وظایف خطیری قرار داشت که در راس همه آنها بازگشائی مدارس برای آموزش زبان مادری بود. به همین خاطر از هم اکنون لازم بود تا برای نوشتن و انتشارکتاب‌های درسی اقدام شود. در مدت خیلی کوتاهی ‌این مشکل حل شد و برای اولین بار کودکان آذری درس خواندن به زبان مادری را آغاز کردند.‌ این مسئله ‌می‌توانست در تاریخ آذربایجان از جایگاه مهمی‌ برخوردار باشد. اشتیاق و علاقه مردم به زبان مادری، به شفافیت چشمه جوشانی خود را نشان می‌داد. تشکیل کلاس‌های آموزش به زبان مادری در حوزه‌های فرقه آغاز گشت و سپس مبارزه ویژه‌ای برای از میان برداشتن بیسوادی در مدارس شروع شد. ‌می‌توان گفت که آذربایجان به کانون فرهنگ مبدل گشته بود.

جنگ دوم جهانی درحال پایان یافتن بود. فاشیزم درحال دفن شدن در گوری بود که خود به دست خویش حفر کرده بود. نیروهای شوروی در حال کوبیدن دروازه‌های برلین بودند. جنگ میلیون‌ها قربانی گرفته بود و سرتاسر اروپا را به ویرانه‌ای تبدیل ساخته بود. در اثر آتش بمباران‌ها، هزاران کارخانه منهدم و با خاک یکسان شده بود. درکشورهای درگیر جنگ آنها که زنده مانده بودند از خوردن گوشت سگ و گربه هم ابائی نداشتند.

گرانی در همه جای دنیا حکمفرما بود. اکنون جنگ به روزهای پایانی خود نزدیکتر ‌می‌شد و امید به آینده در میان همه افزایش یافته بود. در تبریز و دیگر جاهای ‌ایران مردم خوشحال بودند. به خصوص شادی و سرور در میان همکاران نشریه “وطن یولوندا” مشاهده ‌می‌شد. در چنین شرایطی “جهانگیر جهانگیروف” آهنگساز نامدار آذربایجان در تبریز بود. او در حال فعالیت برای راه‌اندازی “فیلارمونی” تبریز بود. پس ازچند روز بازگشائی فیلارمونی اعلام شد و خبر آن در روزنامه‌هائی که در تبریز نشر ‌می‌شد درج گردید. همه جای فیلارمونی تزئین شده و در متن آفیش‌ها، برنامه‌های آن شب قید شده بود. از چنین حادثه بی مانندی که تاکنون در تبریز کسی شاهدش نبوده، همه دربهت و حیرت بودند. همه برای خرید بلیط عجله ‌می‌کردند. اولین برنامه قرار بود با صدای اصغر رضوانی خواننده مشهور تبریزشروع شود. صدای زیبا و خوشایند او را همه دوست داشتند. او قرار بود غزل “سنسیز” از شاعرنامدار و مشهور کلاسیک آذربایجان “نظا‌می‌” را بخواند. قرار بود رهبران فرقه و سران دولت هم در برنامه افتتاحیه شرکت کنند. در شرایطی که هنوزدر تهران فیلارمونی وجود نداشت، فیلارمونی تبریز با همکاری هنرمندان تبریزی در آغوش “سهند” و “عینالی” به صدا در آمده بود. من به دلیل کاری که داشتم نتوانستم در برنامه شب اول شرکت کنم. فقط توانستم برنامه یکی از آخرین شب‌ها را تماشا کنم. یک شب فراموش نشدنی بود. برنامه‌هائی که نمایش ‌می‌دادند بسیارخوب اجرا ‌می‌شد. بویژه صحبت‌های یک دختر و پسر ده – دوازده ساله همه تماشاچی‌ها را مبهوت ساخته بود. آنها جدا از بازی و اجرای خوب، صدای فوق‌العاده‌ای هم داشتند. علیرغم‌ اینکه اکنون بیش از پنجاه سال از آن زمان گذشته است من حتی کوچکترین نقطه از برنامه‌های آن شب را هم فراموش نکرده ام…

(۴)

… در تمام شهرها و روستاهای آذربایجان گردهمائی‌های مختلفی تشکیل ‌می‌شد. در این گردهمائی‌ها شرکت کنندگان با الهام ازسخنان مهم آقای پیشه‌وری که پیش از این در نطق معروف خود در کنگره بزرگ ۲۹ آبان ماه بیان داشته و از جمله گفته بود:

” – ما فقط خواستار آن هستیم که خودمان مسائل خودمان را حل و فصل کنیم، ما نمی‌خواهیم آذربایجان را از ‌ایران جدا کنیم، ما خواستار خودمختاری داخلی برای آذربایجان هستیم”.

شعارهائی سر‌ می‌دادند و با صدور قطعنامه‌هائی آرزوهای قلبی خود را به زبان ‌می‌آوردند.

روزنامه “آذربایجان” ارگان فرقه، هرروز پر بود از این نوع قطعنامه‌ها. بدینسان آقای پیشه‌وری درتقابل با رژیم شاه که رابطه تنگاتنگی با غرب داشت قرار گرفته بود. جنبشی که در آذربایجان شروع شده بود پایه‌های حکومت مرکزی در تهران را به لرزه در آورده بود. برای همین هم آنها برای از بین بردن آن هرچه که از دستشان بر ‌می‌آمد کوتاهی نمی‌کردند. آذربایجان را تحت محاصره اقتصادی قرار داده و برای ‌اینکه بتوانند آن را از نظر مادی و معنوی تحت فشار قرار دهند، همه منابع مالی و پولی آن در تهران را مسدود کرده بودند. علیرغم‌ این همه، آذربایجان راه خود را ادامه ‌می‌داد. حکومت برای جبران کسری نقدینگی خود مجبور شد پول چاپ کند. اگر درست به خاطرم مانده باشد،‌این پول‌ها پنج قرانی و ده قرانی بود. برای حفظ ارزش ‌این پول‌ها مغازه‌های مخصوصی هم باز شده بود که ده قرانی را به جای یازده قران ‌می‌پذیرفتند. ‌این مسئله باعث شده بود تا اکثرمردم پول چاپ شده توسط حکومت را به پول دولت مرکزی ترجیح بدهند. همه چیز به قاعده پیش ‌می‌رفت، اما هنوز هم احکام خودسرانه‌ای که از زمان دولت مرکزی اعمال ‌می‌شد بکلی از بین نرفته بود. معلوم نبود قلچماق‌هائی که روزگاری در محله‌های مختلف تبریز برای مردم رجز ‌می‌خواندند در کجا پنهان شده‌اند. کلانتری‌های تبریز از اساس تغییر کرده و به شکل جدیدی سازماندهی شده بود..

دولت مرکزی تا آن زمان هیچ اهمیتی به شهرها و روستا‌های آذربایجان نداده بود. تبریز، ارومیه، اردبیل و شهرهای دیگر به حال خود رها شده بودند. در کوچه‌ها و خیابان‌ها از دست گردوخاک نمی‌شد نفس کشید. هزینه آبادانی دیگر شهرها خرج تهران ‌می‌شد. پایتخت روز به روز زیباتر ‌می‌شد. کوچه‌ها و خیابان‌هایش اسفالت ‌می‌گشت و ساختمان‌های مرتفع ساخته ‌می‌شد، اما به شهرهای دیگر‌ ایران ازجمله شهرهای آذربایجان اهمیتی داده نمی‌شد. حکومت ملی باید در این مورد کاری ‌می‌کرد.در اولین اقدام نام خیابان اصلی تبریز که پهلوی نامیده ‌می‌شد را تغییر داده و نام قهرمان خلق و سردارملی ستارخان را بر آن نهادند. خیابانی که نام ستارخان را از آن خود ساخته بود ‌می‌بایستی برازنده نام صاحبش هم باشد. برای همین یک روز صبح که مردم تبریز چشم گشودند، شاهد آسفالت شدن خیابان ستارخان شدند. همه از این کار متعجب شده بودند، زیرا مردم تبریز تا آن زمان چگونگی اسفالت شدن خیابان‌ها را ندیده بودند. فاصله “میدان ساعت” تا ” باغ گلستان” درعرض سه روز اسفالت گردید. آن روزها را به خوبی بیاد دارم. وقتی ماشین‌ها، آسفالت را برکف خیابان ‌می‌ریختند مردم تبریز در طول خیابان صف کشیده و کار کارگران را تماشا ‌می‌کردند.‌ این اولین گا‌می‌‌بود که تبریز را به یک شهر زیبا تبدیل ‌می‌کرد. خیابان ستارخان چون آینه‌ای شفاف ‌می‌درخشید.

در باغ زیبای “گلستان” تبریز جشن بزرگی دایر بود. از سران حکومت هم در این جشن شرکت کرده بودند. مردم تبریز به طرف “باغ گلستان” درحرکت بودند. قرار بود در این جشن از مجسمه ستارخان که در مرکز این باغ نصب ‌می‌شد بطور رسمی‌‌پرده‌برداری شود. پایه‌ای که قرار بود مجسمه بر روی آن قرار گیرد از قبل آماده شده بود. صدای موسیقی ‌می‌آمد. مجسمه ستارخان قرار بود بعد از پایان یافتن سخنرانی‌ها روی پایه آن نصب شود. بلند کردن مجسمه برای دو نفر هم سخت بود، اما یکی ازجوانان ورزشکار تبریز بنام کمال، مجسمه را بر دوش گرفت و از نردبان بالا رفت و آن را بر روی پایه‌اش قرار داد. صدای تشویق پرشورجمعیت بلند شد. بدین شکل مردم آذربایجان وظیفه خود در قبال قهرمان ملی‌اش را ادا کرد. از آن به بعد، تبریزی‌هائی که برای گردش به باغ گلستان ‌می‌رفتند، با رسیدن به مقابل ‌این تندیس به یاد رشادتی‌هائی ‌می‌افتادند که‌ این قهرمان ملی در جریان رهبری انقلاب مشروطه از خود نشان داده بود.

تبریز، هر بامداد چشمانش را با کسب یک پیروزی ‌می‌گشود. چین‌های غم پیشانیش در زیر شعاع خورشید درخشان در حال آب شدن بود. تبریز قلب تپنده آذربایجان زخمهای عمیقی بر سینه داشت. ‌این زخمها از نقاط مختلف آذربایجان شروع ‌می‌شد ‌و در سینه تبریز قهرمان تلنبار ‌می‌شد. تبریز خود آذربایجان بود و آذربایجان نیز تبریز. التیام‌ این زخمها از هر نقطه که شروع ‌می‌شد فرقی نمی‌کرد. اکثریت ساکنین آذربایجان را روستائیان تشکیل ‌می‌دادند. دولت مرکزی درد و غم روستائیانی که از خاک، گنج بیرون ‌می‌آورد را درک نمی‌کرد.

هنوز بیانیه ۱۲ شهریور فرقه، آخرین کلام خود را در باره روستائیان ابراز نداشته بود.” زمین‌های خالصه باید میان دهقانان تقسیم شود”. دهقانان تا امروز ازسوی صاحبان زمین استثمار شده، زندگی بخور و نمیری داشته‌اند. روستائیان محصولی را که اززمین برداشت کرده بودند به نه قسمت تقسیم ‌می‌کردند، دو قسمت آن را به ارباب ‌می‌دادند و قسمت‌های دیگر را هم به اشکال مختلفی مثل گوسفند و مرغ به عنوان عیدی در اختیار ارباب‌ها ‌می‌گذاشتند …

Facebook
Telegram
Twitter
Email